نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ!
یعنی اگر گلولهای به سمتم شلیک شود
سرم را هم خم نخواهم کرد.
یعنی اگر برای بریدن این رگ
تیغ در خانه نباشد
تا مغازه هم نخواهم رفت.
صدای دریا هرچه نزدیکتر میشد، به ضرباهنگی تبدیل میگردید که با قلبش هماهنگ بود. ویکتور پا به سنگفرشهای نمدار ساحل گذاشت، بوی نمک و جلبک در هوا پیچیده بود، طوری غلیظ که مزهی شور دریا را میشد روی زبان حس کرد. باد از میان موهایش عبور میکرد و لبهی پالتویش را بلند میکرد. دورتر، کشتی...
هوای شهر تغییر کرده بود. آن سنگینی همیشگیِ مه دیگر در فضا نبود، اما هوا هنوز بوی خامی میداد؛ بوی خیابانهایی که تازه از زیر باران بیرون آمده بودند. ویکتور از در اداره بیرون آمد، در را آرام بست و برای لحظهای مکث کرد. انگار بعد از سالها، صدای بسته شدن در را شنید، نه درِ ساختمان، بلکه درِ ذهن...
ایستگاه پلیس در ضلع جنوبی شهر بود، جایی میان خیابانهای قدیمی و ساختمانهایی که رنگ سنگهایشان زیر نور خورشید کمرمق، به خاکستری مایل به آبی میزد. درختان خشک حیاط مثل تودههایی از استخوان در زمین فرو رفته بودند. ویکتور لحظهای پشت نردهها ایستاد و به تابلوی فلزی سردی که روی آن نوشته بود...
درود بر شما بانوی زیبا.
نویسندهای که از جادو و دیگر اشکال فراطبیعی به عنوان عنصر اولیهٔ طرح و توطئه، درونمایه یا فضای داستان استفاده میکنه، به نظر من ما با یک نویسندهی خلاق روبهرو هستیم. باید بگم که توصیفات شما بجا و عالی هستن.
همونطورکه گفته شده باید یکم بین اتفاقات روایت فاصله بدید و...
خیابان در سکوتی نیمهگرم فرو رفته بود، نور خورشید از میان شاخههای خشک درختان تکهتکه بر زمین میافتاد. ویکتور از پیادهرو گذشت، صدای قدمهایش با صدای دورِ چرخِ کالسکهای قدیمی درهم آمیخت. شهر حالا آرامتر بود، یا شاید او آرامتر میدیدش. روبهروی مغازهای توقف کرد که تابلوی زنگزدهاش هنوز...
شهر در فاصلهای دور زیر آفتاب نیمهجان لرزید، خیابانها مثل رگهای قدیمی از میان خانههای خاکستری میگذشتند، ویکتور آرام به سمتش میرفت. شانههایش هنوز از سرمای دریا مرطوب بود، اما حس تازهای درونش جریان داشت، چیزی میان رهایی و اندوه، مثل زخمی که هنوز تازه است ولی دیگر درد نمیگیرد. صدای خشخش...
باد از سمت دریا میآمد و بوی نمک در هوا پیچیده بود. موجها آرام خود را به ساحل میزدند و صدای برخوردشان با تختهسنگها در هوا پخش میشد، نه خشن، بلکه شبیه زمزمهی کسی که سالها سکوت کرده و تازه زبان باز کرده است. ویکتور از مسیر باریک میان صخرهها پایین رفت، کفشهایش از شن خیس سنگین شده بود، اما...
پلههای سنگی زیر پایش نمزده بودند، هر قدم صدایی نرم و خفه از دلشان بیرون میداد. بوی خاک و دود و بوی نان تازه در هوا پیچیده بود، و او برای لحظهای حس کرد شاید واقعاً به شهر برگشته باشد نه به خاطرهای از آن. مغازهها کمکم جان میگرفتند، کرکرهها بالا میرفت و صدای چرخهای دستی در سنگفرشها...
قدمهایش روی سنگفرش خیابان صدا میداد. هر گام انگار بخشی از سکوت را میشکست. مغازه پشت سرش ناپدید شد، نه بهخاطر فاصله، بلکه چون شهر خودش را میبلعید. نور چراغها رنگپریده بود، ساختمانها بههم فشرده، و در میان دیوارهای خیس، بوی آهن و دود میآمد. باد از میان کوچه گذشت و پوستش را برید. دستانش...
دستش هنوز روی آینه بود. انگشتانش سرد شده بودند، ولی آنچه درون شیشه میدید، گرمایی عجیب به جانش میریخت. بازتاب خودش آرام آرام به شکل دیگری تغییر میکرد، خطوط صورتش نرمتر میشد، ل*بهایش لرز خفیفی میگرفتند، و چشمان تصویر درست همان رنگی را داشتند که سالها پیش در نگاه کلارا دیده بود؛ رنگی میان...
درود بر شما بانو حدیثه.
اول اینکه قلم زیبایی دارین. چون نوشتههاتون نشان دهندهی این هست شما نه صرفا روایتگر یک داستان هستید بلکه با قلم زیباتون آشکار کننده یک احساسات درونی انسانی هستین.
موفق باشی بانو حدیثه عزیز🫀🌱
درود بر شما بانو.
از نظر من شما یک نویسنده خلاق هستین، چون تمرکز شما بر جزئیات به ویژه در صحنهها و منتقل کردن احساسات شخصیتها به خواننده نشون میده قلم خوبی دارین.
رمان شما حس خیلی خوبی رو به من منتقل کرده و مشتاقانه دنبال میکنم.
موفق باشی بانوی زیبا🫀🌱
هوا سردتر شده بود، طوری که حتی دیوارهای سنگی خانه هم انگار از درون یخ زده بودند. بوی رطوبت و زنگزدگی در هوا پخش بود و صدای باد از لای درزها میگذشت، شبیه نالههای دور. او هنوز کنارم ایستاده بود، با چشمانی پر از حرفهای نگفته، مثل کسی که از خودش فرار کرده و حالا به بنبست رسیده. نگاهش روی...
هوا بوی خاک نمخورده میداد، انگار زمین تازه از خواب عمیقی بیدار شده بود و هنوز نمیدانست باید بگریَد یا بخندد. سایهها روی دیوارهای نمور خانه میلغزیدند و من، مثل همیشه، در میانشان به دنبال نشانهای از گذشته میگشتم. قدمهایم روی چوبهای پوسیده کف اتاق صدا میدادند؛ صدایی شبیه شکستن استخوانهای...