نتایح جستجو

  1. زهرا سلطانزاده

    محفل ادبی [ حال خود را به نثر بیان کنید ]

    نه اصراری به زندگی دارم نه اصراری به مرگ! یعنی اگر گلوله‌ای به سمتم شلیک شود سرم را هم خم نخواهم کرد. یعنی اگر برای بریدن این رگ تیغ در خانه نباشد تا مغازه هم نخواهم رفت.
  2. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    صدای دریا هرچه نزدیک‌تر می‌شد، به ضرباهنگی تبدیل می‌گردید که با قلبش هماهنگ بود. ویکتور پا به سنگفرش‌های نم‌دار ساحل گذاشت، بوی نمک و جلبک در هوا پیچیده بود، طوری غلیظ که مزه‌ی شور دریا را می‌شد روی زبان حس کرد. باد از میان موهایش عبور می‌کرد و لبه‌ی پالتویش را بلند می‌کرد. دورتر، کشتی...
  3. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    هوای شهر تغییر کرده بود. آن سنگینی همیشگیِ مه دیگر در فضا نبود، اما هوا هنوز بوی خامی می‌داد؛ بوی خیابان‌هایی که تازه از زیر باران بیرون آمده بودند. ویکتور از در اداره بیرون آمد، در را آرام بست و برای لحظه‌ای مکث کرد. انگار بعد از سال‌ها، صدای بسته شدن در را شنید، نه درِ ساختمان، بلکه درِ ذهن...
  4. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    ایستگاه پلیس در ضلع جنوبی شهر بود، جایی میان خیابان‌های قدیمی و ساختمان‌هایی که رنگ سنگ‌هایشان زیر نور خورشید کم‌رمق، به خاکستری مایل به آبی می‌زد. درختان خشک حیاط مثل توده‌هایی از استخوان در زمین فرو رفته بودند. ویکتور لحظه‌ای پشت نرده‌ها ایستاد و به تابلوی فلزی سردی که روی آن نوشته بود...
  5. زهرا سلطانزاده

    نقد کاربر رمان داستان شای(جلد اول جدال حلقه ها) اثر zeynabgol

    درود بر شما بانوی زیبا. نویسنده‌ای که از جادو و دیگر اشکال فراطبیعی به عنوان عنصر اولیهٔ طرح و توطئه، درون‌مایه یا فضای داستان استفاده می‌کنه، به نظر من ما با یک نویسنده‌ی خلاق روبه‌‌رو هستیم. باید بگم که توصیفات شما بجا و عالی هستن. همون‌طورکه گفته شده باید یکم بین اتفاقات روایت فاصله بدید و...
  6. زهرا سلطانزاده

    همگانی گپ و گفت با طعم کتاب | میخواهم زنده بمانم

    باید تحلیل‌های کتابی که خوندیم رو اینجا بفرستم؟
  7. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    خیابان در سکوتی نیمه‌گرم فرو رفته بود، نور خورشید از میان شاخه‌های خشک درختان تکه‌تکه بر زمین می‌افتاد. ویکتور از پیاده‌رو گذشت، صدای قدم‌هایش با صدای دورِ چرخِ کالسکه‌ای قدیمی درهم آمیخت. شهر حالا آرام‌تر بود، یا شاید او آرام‌تر می‌دیدش. روبه‌روی مغازه‌ای توقف کرد که تابلوی زنگ‌زده‌اش هنوز...
  8. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    شهر در فاصله‌ای دور زیر آفتاب نیمه‌جان لرزید، خیابان‌ها مثل رگ‌های قدیمی از میان خانه‌های خاکستری می‌گذشتند، ویکتور آرام به سمتش می‌رفت. شانه‌هایش هنوز از سرمای دریا مرطوب بود، اما حس تازه‌ای درونش جریان داشت، چیزی میان رهایی و اندوه، مثل زخمی که هنوز تازه است ولی دیگر درد نمی‌گیرد. صدای خش‌خش...
  9. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    باد از سمت دریا می‌آمد و بوی نمک در هوا پیچیده بود. موج‌ها آرام خود را به ساحل می‌زدند و صدای برخوردشان با تخته‌سنگ‌ها در هوا پخش می‌شد، نه خشن، بلکه شبیه زمزمه‌ی کسی که سال‌ها سکوت کرده و تازه زبان باز کرده است. ویکتور از مسیر باریک میان صخره‌ها پایین رفت، کفش‌هایش از شن خیس سنگین شده بود، اما...
  10. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    پله‌های سنگی زیر پایش نم‌زده بودند، هر قدم صدایی نرم و خفه از دلشان بیرون می‌داد. بوی خاک و دود و بوی نان تازه در هوا پیچیده بود، و او برای لحظه‌ای حس کرد شاید واقعاً به شهر برگشته باشد نه به خاطره‌ای از آن. مغازه‌ها کم‌کم جان می‌گرفتند، کرکره‌ها بالا می‌رفت و صدای چرخ‌های دستی در سنگ‌فرش‌ها...
  11. زهرا سلطانزاده

    چالش پنجمین دوره کتابخوانی | میخواهم زنده بمانم

    سلام و درود. مطالعه صفحه‌های مشخص شده به اتمام رسید.
  12. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    قدم‌هایش روی سنگ‌فرش خیابان صدا می‌داد. هر گام انگار بخشی از سکوت را می‌شکست. مغازه پشت سرش ناپدید شد، نه به‌خاطر فاصله، بلکه چون شهر خودش را می‌بلعید. نور چراغ‌ها رنگ‌پریده بود، ساختمان‌ها به‌هم فشرده، و در میان دیوارهای خیس، بوی آهن و دود می‌آمد. باد از میان کوچه گذشت و پوستش را برید. دستانش...
  13. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    دستش هنوز روی آینه بود. انگشتانش سرد شده بودند، ولی آنچه درون شیشه می‌دید، گرمایی عجیب به جانش می‌ریخت. بازتاب خودش آرام‌ آرام به شکل دیگری تغییر می‌کرد، خطوط صورتش نرم‌تر می‌شد، ل*ب‌هایش لرز خفیفی می‌گرفتند، و چشمان تصویر درست همان رنگی را داشتند که سال‌ها پیش در نگاه کلارا دیده بود؛ رنگی میان...
  14. زهرا سلطانزاده

    نقد کاربر داستان کوتاه حنانه| حدیثه خانم

    درود بر شما بانو حدیثه. اول اینکه قلم زیبایی دارین. چون نوشته‌هاتون نشان دهنده‌ی این هست شما نه صرفا روایتگر یک داستان هستید بلکه با قلم زیباتون آشکار کننده یک احساسات درونی انسانی هستین. موفق باشی بانو حدیثه عزیز🫀🌱
  15. زهرا سلطانزاده

    نقد کاربر رمان شقه لیل می‌آید اثر نگین اربابی

    درود بر شما بانو. از نظر من شما یک نویسنده خلاق هستین، چون تمرکز شما بر جزئیات به ویژه‌ در صحنه‌ها و منتقل کردن احساسات شخصیت‌ها به خواننده نشون میده قلم خوبی دارین. رمان شما حس خیلی خوبی رو به من منتقل کرده و مشتاقانه دنبال می‌کنم. موفق باشی بانوی زیبا🫀🌱
  16. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    هوا سردتر شده بود، طوری که حتی دیوارهای سنگی خانه هم انگار از درون یخ زده بودند. بوی رطوبت و زنگ‌زدگی در هوا پخش بود و صدای باد از لای درزها می‌گذشت، شبیه ناله‌های دور. او هنوز کنارم ایستاده بود، با چشمانی پر از حرف‌های نگفته، مثل کسی که از خودش فرار کرده و حالا به بن‌بست رسیده. نگاهش روی...
  17. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    هوا بوی خاک نم‌خورده می‌داد، انگار زمین تازه از خواب عمیقی بیدار شده بود و هنوز نمی‌دانست باید بگریَد یا بخندد. سایه‌ها روی دیوارهای نمور خانه می‌لغزیدند و من، مثل همیشه، در میانشان به دنبال نشانه‌ای از گذشته می‌گشتم. قدم‌هایم روی چوب‌های پوسیده کف اتاق صدا می‌دادند؛ صدایی شبیه شکستن استخوان‌های...
عقب
بالا پایین