نتایح جستجو

  1. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    سکوت خیابان مثل غباری روی استخوان‌های شهر افتاده بود. آدرین آرام میان کوچه‌های باریک قدم می‌زد؛ کوچه‌هایی که بوی خاک خیس و تاریخ می‌دادند. باران دیگر نمی‌بارید اما زمین هنوز خیس بود، و رد چکمه‌هایش روی آسفالت، صدایی خفه و کش‌دار داشت. نور زرد تیر چراغ برق لرزید و برای لحظه‌ای سایه‌اش را چند...
  2. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    خیابون هنوز از بارون خیس بود. آدرین یقه‌ی پالتوش رو بالا کشید و در میان هوای سرد قدم برداشت. خیابون‌های خلوت شهر در مه گم شده بودن، و چراغ‌های زرد خیابون مثل چشم‌های نیمه‌باز نگهبانان خسته می‌درخشیدن. بوی خاک نم‌خورده و دود بنزین در هوا پیچیده بود. صدای قدم‌هاش روی آسفالت خیس مثل تیک‌تاک ساعتی...
  3. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: مینرا

    نه نمیخواد طبق قوانین نوشتم خودمم چندبار از رو خوندم و اشکالات رو درست کردم فقط شما اگه زحمتی نیس اون سه پارتی که گفتم رو یه نگاه بندازین اونم اگه به خودم بگین که اشکالاتی داره خودم درستش میکنم
  4. زهرا سلطانزاده

    محفل ادبی [ حال خود را به نثر بیان کنید ]

    عدالت همیشه نمی‌درخشد گاهی چهره‌اش را پشت ظلم پنهان می‌کند تا بفهمی، نوری که پیداست، همیشه حق نیست.
  5. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: مینرا

    بله پارت‌هارو این مدلی نوشتم ولی پارت‌های ۱۶،۱۷، ۱۸ جدید هستن
  6. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: مینرا

    سلام عزیزم خوبی برات یه زحمتی دارم بعد از نقدی که داشتم تصمیم گرفتم پارت‌هایی که نوشتم و حذف و دوباره از اول بنویسم میشه ببینی اشکالاتی چیزی دارن یا نه
  7. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    جهان در لحظه‌ای بی‌صدا فرو رفت، مثل وقتی که موجی بزرگ فروکش می‌کند و بعد فقط کف روی آب می‌ماند. هوا دیگر وزن نداشت، نفس‌ها در گلو حبس می‌شدند و صداها مثل قطره‌هایی در زمان پخش می‌شدند. ویکتور ایستاده بود، میان جایی که نه شب بود نه روز، نوری در کار نبود اما تاریکی هم نبود، فقط سفیدیِ بی‌پایانِ مه...
  8. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    خیابان به‌سمت پایین می‌رفت، سنگ‌فرش‌ها نم‌دار و لغزنده بودند. در انتهای آن، رودخانه‌ای آرام جریان داشت، سطح آب مثل آینه‌ای مات زیر مه می‌لرزید. ویکتور به لبه‌ی پیاده‌رو نزدیک شد. صدای جریان آب آرام بود، اما در زیر آن زمزمه‌ای عمیق حس می‌شد، مثل صدای کسی که از ته زمین حرف می‌زند. به انعکاس خودش...
  9. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    او هنوز در خیابان قدم می‌زد، بی‌آنکه بداند از کدام سمت آمده و به کدام سمت می‌رود. مه دوباره بالا آمده بود و لبه‌ی لباسش را مرطوب می‌کرد. در دوردست صدای ناقوس کم‌کم خاموش شد و جایش را به خش‌خش شاخه‌هایی داد که در باد می‌لرزیدند. هرچه پیش‌تر می‌رفت، حس می‌کرد شهر آرام‌تر و قدیمی‌تر می‌شود، انگار...
  10. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    خیابان در سکوتی خاکستری فرو رفته بود. نور صبح روی آسفالت مرطوب بازتابی سرد داشت، مثل سطح فلز. ویکتور آهسته قدم برمی‌داشت. صدای کفش‌هایش در فضای خالی شهر می‌پیچید و هر قدم، به شکل عجیبی در گوشش می‌ماند، انگار زمین هم دارد صدای او را به خاطر می‌سپارد. ساختمان‌ها بلند اما بی‌روح بودند، با...
  11. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    نورِ خاکستریِ صبح از لای پرده‌ی نیمه‌سوخته وارد اتاق شد. ویکتور نفس کشید. نفسش سنگین بود، اما واقعی. هوایی سرد وارد ریه‌هایش شد و برای لحظه‌ای سوزاند، مثل اولین باری که بعد از غرق شدن، دوباره آب تنفس می‌کنی. چشمانش را به‌آرامی باز کرد. سقف بالای سرش سفید نبود، ترک‌خورده بود، رنگش پریده و لکه‌های...
  12. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    ساعت چهار و نیم صبح بود که آدرین هنوز پشت میز نشسته بود. چراغ کوچک رومیزی، نوری زرد و لرزان روی چهره‌اش می‌انداخت. دود سیگار در هوا می‌رقصید و در نیمه‌تاریکی اتاق موج می‌خورد. دستش را زیر چانه گذاشته بود و به دفترچه خیره مانده بود. صفحه‌ها سفید بودند، اما برای او خالی نبودند؛ هر صفحه تصویری بود...
  13. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    هوای داخل ماشین سنگین بود؛ بوی رطوبت لباسش با بوی چرمی صندلی‌ها قاطی شده و فضای تنگ کابین را خفه کرده بود. بخار روی شیشه‌ها شکل چهره‌هایی می‌ساخت که هر بار با پاک‌کردن‌شان دوباره بازمی‌گشتند؛ گویی ارواح گذشته از پشت شیشه به او خیره بودند. آدرین در آینه به چشم‌های خودش نگاه کرد؛ دو چاله‌ی خسته که...
  14. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    باران هنوز بی‌وقفه بر خیابان‌های خیس شهر می‌بارید. قطره‌ها روی آسفالت سرد می‌لغزیدند و انعکاس چراغ‌های زردرنگ خیابان را مانند هزار آینهٔ کوچک متلاطم، پراکنده می‌کردند. آدرین کِر، چتر نیمه‌بازش را در دست گرفته بود، گام به گام به سمت ساختمان متروک حرکت می‌کرد و هر قدم او روی آسفالت نمناک، صدای...
  15. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    باران همچنان بی‌وقفه می‌بارید و قطره‌های سنگین آن روی شیشه‌های ترک‌خوردهٔ پنجره‌های ساختمان قدیمی می‌کوبیدند، انعکاس نور چراغ‌های خیابان روی سطح خیس کف، تصویری لرزان و پر از رمز ایجاد می‌کرد. آدرین کِر دفترچهٔ سیاه‌رنگ را در دست گرفت و نفس عمیقی کشید. بوی باران، خاک و رطوبت دیوارهای کهنه با بوی...
  16. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    هوا هنوز خنک و مرطوب بود و بوی خاک باران‌خورده در کوچه‌های تاریک شهر پیچیده بود. آدرین دفترچه را در دست داشت و هر خط و هر نشانه را با دقت بررسی می‌کرد، انگار که هر صفحه یک کلید است و هر خط، دروازه‌ای به دنیای قاتل. ذهنش مانند یک شبکه‌ی پرپیچ‌وخم از تحلیل‌ها، احتمالات و خاطرات به هم تنیده می‌شد؛...
  17. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    هوای شب در خیابان‌های خیس شهر سنگینی می‌کرد و نور چراغ‌ها در انعکاس قطرات باران، تصویرهایی ناپایدار و پراکنده ایجاد می‌کرد. آدرین ماشین را در کنار پیاده‌رو متوقف کرد و دفترچه را با دقت در دست گرفت. حس می‌کرد هر بار که دفترچه را باز می‌کند، نه تنها قاتل، بلکه خاطرات گذشته‌اش نیز او را می‌بلعد. هر...
  18. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    هوای سرد و بوی خاک باران‌خورده همچنان در کوچه‌ها پیچیده بود. آدرین ماشین را روشن کرد و دستکش‌هایش را درآورد، انگشتانش هنوز از لم*س دفترچه و پارچه سفید بی‌خواب بودند. چراغ‌های شهر مثل ستاره‌های خیس در تاریکی می‌درخشیدند، اما او آن‌ها را نمی‌دید؛ ذهنش میان گذشته و حال گرفتار شده بود. باران روی...
  19. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان دفترچهٔ نیمه‌کاره | زهرا سلطان‌زاده

    باران بی‌وقفه می‌بارید؛ قطره‌ها روی آسفالت سرد می‌لغزیدند و از شکاف‌های کهنه‌ی کوچه‌ای باریک، راه خود را به درون تاریکی باز می‌کردند. چراغ زردرنگی در انتهای کوچه سوسو می‌زد و باد پرده‌ی نیمه‌پاره‌ی پنجره‌ای را به رقص انداخته بود. صدای برخورد فلز با زمین از دور شنیده می‌شد، بعد سکوت. سکوتی که از...
عقب
بالا پایین