نتایح جستجو

  1. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    از عصبانیت نفس ‌عمیقی کشیدم. - اما من جوابم نه هست! با خونسردی گفت: - من دیگه اونو تعیین نمی‌کنم. بلند می‌شود و از اتاق خارج می‌شود. پلک می‌زنم و نگاهم را از جایی که آیهان نشسته بود، می‌گیرم. - چرا دنیا باهام اینکارها رو می‌کنه خداجون؟ *** به مادر می‌گویم: - من جوابم منفیه مامان همین که گفتم...
  2. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    چشمانم را که باز کردم مادرم را کنار تختم دیدم. حوصله حرف زدن با او را نداشتم. نه آن که تلافی نمایم نه! با او قهر بودم... برای آنکه نه زنگی برایم زد نه تبریکی برای تولدم گفت. صدایش را شنیدم که پشیمان شده بود. - دخترم؟ من پشیمونم. سردردت دوباره شروع شده بود و من نباید تو رو عصبی می‌کردم. خب من اون...
  3. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    با حس آن‌ که آش تند است، سریع به طرف سینک ظرف‌شویی به راه افتاد و با عجله لیوان را پر آب کرد و یک نفس سر کشید. مزه فلفل در دهان‌اش آهسته‌آهسته از بین رفت. چشم‌هایش را بست و نفس آسوده‌ای کشید. آشی که همسایه بغلی‌اش برای او آورده بود، بسیار تند بود. همان که سرش را بالا آورد، خود را داخل آینه یافت...
  4. Nargess86

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    منم درخواست نویسنده قلم رو می‌تونم بدم؟ آخه ناظر رمان ندارم چی‌کار کنم؟ رمان تلازم
  5. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا از آغو*ش مهسا بیرون آمد و نیز به طرف سانیا برگشت. الآن که همه چیز را فهمیده بود فرصت خوبی بود که به او درس عبرتی بدهد که تا این‌گونه به هیچ‌کس نداده بود. مهنا نفس عمیقی کشید و با لحن جدی گفت: - برای این‌ که پشیمون بودی و اومده بودی عذرخواهی کنی می‌بخشمت؛ اما به شرط این‌ که... . با حس آن‌...
  6. Nargess86

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    در انجمن دیگه‌اس مشکلی نیس؟؟
  7. Nargess86

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    سلام درخواست رنک نویسنده رسمی داشتم. یک رمان کامل دارم+چهار رمان درحال تایپ
  8. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا با شوک و همان چشم‌های گشادشده‌اش، به سانیا خیره شد. آهسته‌آهسته با درک اوضاع حال، خشمگین شد و به سمت سانیا هجوم برد. یقه‌ی مانتوی کرمی‌رنگِ سانیا را گرفت و خروشید: - برای همین اومده بودی از من معذرت بخوای؟ با دست‌های صاف و کشیده‌اش، مُشتی حواله‌ی صورت سپیدمانندِ سانیا کرد و گفت: - حرف بزن...
  9. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سانیا برای نخستین‌بار در آغو*ش خواهر بزرگ‌اش پناه برد و درحالی‌ که اشک می‌ریخت گفت: - مهنا من رو ببخش؛ ولی از من نخواه که فراموشش کنم. مهنا اخمی کرد. - یعنی نمی‌خوای مورد بخشش خواهرت قرار بگیری؟ سانیا چشم‌هایش را محکم بست. دلش می‌خواست مهنا او را ببخشد؛ اما می‌خواست این حرف را از او نشنود. -...
  10. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا دست به سینه جدی گفت: - شیما بسه، ولم کن! شیما با اخم و عصبانیت گفت: - غلط می‌کنی نری! در اتاق با شتاب باز می‌شود. سانیا با اخم‌های تنیده‌اش به مهنا خیره می‌شود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره می‌شود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه می‌کند. - چیه؟ تعجب کردی؟ سانیا این حرف را با کنایه زده...
  11. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا از حرف‌های خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت می‌کرد، بی‌خیال به صورت مهنا نگاه می‌کرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینی‌اش از...
  12. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا پلکی زد و گفت: - خلاصه، کم‌کم عاشقش شدم و به خاطر اون رفتم کنکور پزشکی دادم؛ اما کسی خبر نداشت که من فقط به خاطر شهاب کنکور پزشکی دادم. سرش را پایین انداخت. - شیما رفیقم که از همون کلاس دهم تا الآن باهام بوده و شاهد تمام تنهایی‌هام هست، سعی کرده من رو از شهاب دور کنه تا بلکه من به خاطر عشق...
  13. Nargess86

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    سلام درخواست جلد داشتم. آیا کسی هست که جواب بده؟
  14. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    (فصل چهارم) مهنا دست‌هایش را به یک‌دیگر قفل کرد و نیز گفت: - خب خانم مرادی من وقتی که بیست‌ساله بودم و می‌خواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولین‌بار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم. خانم مرادی...
  15. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگ‌اش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقاب‌ها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد: - دخترها بیاین کمک! مهسا، دختر عمه‌هایش و همین‌طور دخترعموی‌اش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه...
  16. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    می‌خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگ‌اش ایستاد. - صبر کن! بغض، روانه‌ی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معده‌اش هم برسد و دردی در ناحیه‌ی معده‌اش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بی‌خیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت...
  17. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    نگاه‌اش به عکس بالای آینه افتاد. تابلوی مادربزرگ‌اش بود. با بغض گفت: - قصدت از حرفی که شش سال پیش زدی چی بود مادربزرگ؟ این‌ که من... همسر شهاب میشم؟ پوزخندی زد. - حرفت اشتباه از آب در اومد مادربزرگ. من لایق کسایی که دوستشون دارم نیستم! لایق من همون مرگ و مسخره کردن هست مادربزرگ. بین گریه خندید...
  18. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    چشم‌های خمارش را به چشم‌های سانیا معطوف داد و آن‌گاه گفت: - نظر خودت چیه؟ تو می‌تونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟ خدا می‌داند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور می‌کرد؛ آن که او یک چیزی از خواهر بزرگ‌اش کم دارد، حسادت و کینه بود... . مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت: - گاهی اوقات...
  19. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا بین حرف‌هایش پرید: - عشق، شاید مسخره به‌ نظر بیاد، شاید به‌ جای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهان‌مون رو تغییر بدیم؛ اما عشق می‌تونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه. سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همان‌طور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت...
عقب
بالا پایین