شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. به جلو آمد و سپس دستهایش را روی شانهی چپ مهنا گذاشت.
- میتونی شهاب رو فراموش کنی؟
سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد.
اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم؛ اما دلم باز هم به سمتش بره...
(فصل سوم)
فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابهلای برگهایی به رنگ زرد و کمی سرخآتشین، از آن سو به سوی دیگری به رقص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوص این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل خود مینوشت. برای عشقی که در تباش...
خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج میزد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهرهاش مشهود بود، گفت:
- خانم دکتر منو ببخشید. من نمیدونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من...
مهنا یادش نمیآمد که این فرد را عمل کرده باشد. اکبر فروغی را در ذهناش تجسم کرد؛ اما کسی به این اسم را عمل جراحی نکرده بود. یک آن از شدت دردِ کمرش، آخی گفت.
شیما با چشمانی گرد شده به مهنا خیره شد و دست زن پرخاشگر را از دستاش رها کرد و به طرف دوستاش دوید. چشمهای مهنا بر روی هم افتاده بود و...
مینا دستهایش را زیر چانهاش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت:
- باشه. کلمهای که گفتید رو من قبول دارم.
با انگشتاش خودش را نشانه گرفت.
- اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمیفهمم.
مهنا نگاهی پر از حرفهایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و...
شانهاش را بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم.
با ورودش به آشپزخانه، ظرفها را داخل سینک ظرفشویی قرار داد و شروع به کفی کردن آنها شد. خیلی دوست داشت به شیما قضیهی سانیا که خواهرش محسوب میشد را برایش تعریف کند. ظرفها را آب کشید و با خودش گفت:
- چی بهتر از فردا که خیلی هم عالیه.
***
با شیما به طرف...
چشمهایش را بست. خواست بگوید که، او باعث شد پدرت را از دست بدهی و حافظهای که از دست دادی، تقصیر اوست؛ اما نمیتوانست. زیرا درد داشت، چون همه چیز را میدانست و سعی در پنهان همه چیز را داشت!
چشمهایش را که گشود، دخترش را با گریه دید. اشکهایش را پاک نمود و از روی صندلیاش برخواست و به طرف دخترش...
مهنا بیشتر تعجب کرد.
- منظورتون چیه؟
خطی در کنج ل*ب شهاب شکل گرفت.
- میشه بعداً این کلمه رو سؤال کنی؟
مهنا پلکی زد و نگاهش را از او دَری*د.
- باشه!
و اما شهابی ماند که چگونه سه ماه را تحمل نماید درحالی که گذشته مهنا را به خوبی میدانست. سانیا خیلی در حق مهنا بدی کرده بود. به خوبی به یاد داشت که...
سانیا با عصبانیت درونی، وارد خانه عمارت شد و درش را محکم بست.
مهنا دستانش را محکم روی میلهی کفگیر گذاشت و شروع به همزدن دیگِ حلیم شد. در دلش دعا کرد. برای همه! حتی برای خودش که داشت در عشقش میسوخت. برای شیما و مهسا هم دعا کرد و کفگیر را به شیما داد.
شیما لبخند معناداری برایش زد و با سَر به...
به تندی اشکهایش را پاک کرد. به کسی که در را باز کرده بود خیره شد. باز هم دو یاورش آمده بودند. شیما و مهسا! شیما نگاهش به چشمان قرمز رنگ رفیقش انداخت. با دلخوری نگاهش کرد و جلو آمد. موهایش را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد:
- بیشعور! نفهم! گاو... چقدر بگم اون قدر خر بازی در نیار؟ هان؟
مهنا جیغ جیغش...
شیما و مهنا دست همدیگر را گرفته بودند و داشتند وارد سالن میشدند که با قیافه برزخی سانیا روبهرو شدند.
مهنا صورتش را با تعجب برانگیخت و به شیمایی که با نیشخند به سانیا زل زده بود، نگاه میکرد. جنگ و جدال بین سانیا و شیما تمامی نداشت و این کابوسی بود که مهنا گرفتارش شده بود. نفس عمیقی کشید و...
یک قطره اشک از چشمانش سُر خورد و افتاد روی فرمان ماشین:
- منم شوکه شدم؛ ولی رفتم خونه... مهسا اومد و گفت که اون نامزدش کسی نیست جز... .
حرفش را ادامه نداد و به شیمایی خیره شد که با دهان باز و کنجکاو به او نگاه میکرد.
شیما چشمانش را ریز و بعد سرش را به طرف کج معطوف کرد:
- جز... .
چشمانش را بست...
مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد.
- سانیا کیه؟
مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندی کشید و با اخم گفت:
- بعداً خودت متوجه میشی.
مهسا شانهاش را بالا داد و با گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید میفهمید که نقشه سانیا...
اشکهایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت.
- خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانوادهت؟
فریاد زد:
- چرا؟!
صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبی و طعنه که میگفت:
- سهیلا خجالت نمیکشه؟! جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم...
به دیگ که رسیدند، کفگیر را از دست دخترعمویش هانیه گرفت و شروع به هم زدن شلهزردی شدند که برای امامحسین(ع) بود. چشمهایش را آرام بست و در دلش زمزمهوارانه، آن هم با حسرت گفت:
- یا امامحسین! چرا هرچی انتظار میکشم، تمومی نداره؟ نکنه انتظار یک کابوس بدبختی رو دارم؟
همچنان که هم میزد، دعا میکرد...
همه داخل عمارت بودند و فقط او و شهاب تنها در خانه عمارت بودند.
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.
گوشی را از اُپن برداشت و به خواهرش مهسا پیام داد:
- مهسا کماندو، من اینجا گیر افتادم. شهاب اینجاست. میشه بیای نجاتم بدی؟
روی ارسال که زد، نفسش را آزاد کرد و چشمانش را بست. احساس کرد کسی پشتسر او...
شیما به سختی بلندش کرد و با چشمانی که از آن غم میبارید، به مهنا خیره شد.
- درکت میکنم، منو ببین مهنا!
مهنا به چشمان قهوهای سوختهی شیما خیره شد. شیما از فرصت استفاده کرد و حرف اصلی را در پیش گذاشت:
- بسپارش به خدا. اون بهتر درست میکنه. صبر چیزیه که به آدم قدرت میده.
مهنا چشمانش را محکم بست...
همانطور که میآمد، یکدفعه کسی سد راهش شد و ایستاد. روبهرویش قرار گرفته بود. دستش را فرو در صورت مهنا کرد. با نفرت به مهنا زل زد.
- چرا دست از سر شهاب برنمیداری؟
با چشمانی گُنگ و سری که بر اثر کنجکاوی کج شده بود، نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟ سانیا تو چی میخوای به من بگی؟
دست مهنا را کشید و او...
گوشیاش را از جیب مانتوی سفیدش خارج نمود و با خواهر بزرگش تماس گرفت. با دو بوق برداشت:
- الو سلام مهنا، خوبی؟
لبخندی از تهِ دل زد.
- سلام بر مهسا کماندو.
میدانست مهسا از این حرف متنفر است؛ اما نمیتوانست جلوی شیطنتش را بگیرد. چند لحظه صدایی از مهسا خارج نشد.
مهنا گوشی را وصل کرد و گفت:
- الو،...