صبح نیشخندزنان تیغ کشید. خورشید مثل طاعون شیوع پیدا میکرد. درختان عریانتر از همیشه و بوی خاک باران خورده هیچ تقدسی نداشت. نگاهم تل خاکیای که آرامگاه پدرم بود را جزء به جزء در ذهنش حک میکرد. چشمانم هر دانهی ریز و درشت خاک را لم*س میکرد و کمی آنطرفتر، ویولون سل شکسته. خواب نبود، مرد نوازنده...
هر دو روی مبل زرشکیرنگ درست روبروی هم نشسته بودند. فاتح فلشی را روی میز گذاشت و گفت:
- تمام اطلاعات جوزف تیلور تو اینه. شرکت نوپا نیست ولی... خوبیش اینه حکومت لندن توش هیچ دخالتی نداره.
با ورود سراسیمه یکی از خدمهها اغوا نتوانست پاسخی به فاتح بدهد. دخترک خدمتکار در گوش مالکزاد چیزی زمزمه کرد...
***
۹ سال قبل
سرم را به پنجرهی اتاقم تکیه دادم. هنوز اشکهای داغ از این سلاخی بیرحمانه روی گونههایم جاری بود. چشمهایم درختان ل*خت پاییزی را میپایید. شاخههایشان میان باد میرقصید و باران خیسشان کرده بود. پدر لا به لای ریشههای همین درختان آرمیده بود. و مادرم میان آوار به جا مانده از آن...
بابام اولش قبول نمیکرد حتی بیاد خواستگاری
میگفت برو رد کارت و اینا
بعد خیلی گیر سه پیچ شد بابام گفت بذار گوشمالیش بدم ولی بازم همچنان دست نکشید تا اینکه به جا اون بابام از رو رفت گفت جهنم بیا😂😂😂😂