کیفم رو میندازم روی کولم. بندش یه لحظه توی دستم میپیچه و بعد آروم جا میافته روی شونهم. هوای توی سالن امتحانات سنگین بود، بوی کاغذ و عرقِ تن دانشآموزایی که هنوز سر جلسن توی دماغم مونده.
قدمهام کند و کشدارن، انگار پاهام تازه یاد گرفتن آزاد باشن.
نفس عمیقی میکشم؛ یه نفس واقعی. از اون...