نتایح جستجو

  1. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    دوش آب گرم می‌گیرم تا کمی از کوفتگی بدنم کاسته بشه. لباس‌هایم رو می‌پوشم و حوله رو دور سرم می‌پیچم. احساس سرما می‌کنم که بلافاصله عزیزجون میگه: - نگین مادر، ببین نرگس پنجره رو بسته؟ به سرعت سرم رو می‌چرخونم و با دیدن پنجره‌ی اتاق که چهار طاق بازه زیرلب با حرص میگم: - نه، نبسته. خودم به سراغ...
  2. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صدای زن‌‌ها می‌اومد که با هم درباره‌ی من و بردیا حرف می‌زدند. باز هم من بودم که خجالت رو به جون می‌خریدم و تمام مدت ساکت می‌شدم. مردان مسن و بزرگسال توی خونه‌ی آقا بزرگ جمع می‌شن. در خونه باز میشه و صدای آقا جابر میاد: - یا الله. یک‌جا می‌شینم و سرم و پایین می‌گیرم. ضربان قلبم آن‌قدر تند و پر...
  3. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    حرف‌های مهسا به دلم می‌نشست. با لبخندی میگم: - من کتاب‌های زیادی دارم، می‌تونی ازشون استفاده کنی. چشماش برق می‌زنه و میگه: - جدی میگی؟ می‌تونی بهم قرض بدی؟ طوری که حرفم رو باور کنه میگم: - تو می‌تونی هر کتابی که دوست داری انتخاب کنی و ببری. - وایی؛ ممنون نگین، یدونه‌ای! لبخندی نثارش می‌کنم...
  4. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به بردیا زل زده بودم و اون هم منتظر بود سوار شم. بی‌خیال خواسته‌ی من میشه و به طرفم میاد و دستش رو دور بازوهام حلقه میکنه و من رو می‌کشه سمت ماشین. کنار گوشم آروم میگه: - اون‌جوری نگام نکن خانم کوچولو. با حرفش به خودم میام و نگام و با خجالت می‌گیرم. سوار که میشیم بردیا حرکت می‌کنه. توی چند دقیقه...
  5. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - با همون لباسای بیرونی گذاشتیش به امان خدا؟ - باید چیکار می‌کردم؟ تاپ شلوارک خودم رو می‌دادم بپوشه؟! و لبخند پهنی میزنم که نرگس جوش میاره و میگه: - نه، تاپ شلوارک عمه‌ات رو می‌دادی. جیغ می‌زنم: - نرگس. که عزیزجون از آشپزخونه میاد بیرون و میگه: - هیس، چرا جیغ می‌کشی همه خوابن؟! با صدای یواش‌تر...
  6. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    از بچگی وقتی با کسی دعوا می‌کردم خیلی زود پشیمون می‌‌شدم و عذاب وجدان می‌گرفتم. عزیزجون بهم می‌گفت این خصلت رو از مامانم به ارث بردم، مامانم خیلی مهربون بود و از چشماش معصومیت می‌بارید، این رو بابام هم بهش می‌گفت. با یاد مامان و بابام اشک دور چشمام حلقه می‌بنده و بغض سنگینی توی گلوم جا خوش...
  7. ا

    حیوان ماه تولدت؟

    منم فیل خدایاااا
  8. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چیزی نمیگم و سرم و تکون میدم. بهار رو هم می‌بوسم و ازشون خداحافظی می‌کنم. با رفتن نرگس و کیوان، نیم ساعتی بیدار می‌مونیم و برای خواب به اتاق میریم، دندونام رو مسواک میزنم و از دستشویی میام بیرون. با این‌که پیش بردیا خجالت می‌کشیدم، حرف نرگس توی ذهنم تداعی شد" شوهرته‌ها ".؛ راست می‌گفت و بردیا...
  9. ا

    اطلاعیه | درخواست نقد دلنوشته |

    سلام و درود درخواست نقد https://www.forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%DA%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1%DA%AF-negin-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%87-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86.11281/
  10. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    کار همیشگیم همین. بردیا کنارم نبود و صداشون از پایین میومد؛ ولی من ترجیح میدم بخوابم، حتی شده برای دو دقیقه بیشتر. در اتاق باز میشه و بردیا بین چهارچوب در ظاهر میشه. با دیدن من که خودم رو پتو پیچ کرده بودم لبخندی میزنه و میگه: - صبح بخیر!. سرم و زیر پتو می‌برم و می‌نالم: - نه، من هنوز خوابم...
  11. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چند ثانیه نگاهم می‌کنه و با لبخندی میگه: - سلام، بریم؟ - سلام، آره من حاضرم. بردیا بلند میشه و از همه خداحافظی می‌کنیم. کفش‌های اسپرتم رو می‌پوشم. دم در یک موتور از اون مدل بالاها به رنگ مشکی خالص خودنمایی می‌کرد. بردیا سوارش میشه و منم پشتش می‌شینم. کلاه کاسکت رو به دستم میده و میگه: - بزار...
  12. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    با تغییر مسیری که میده به یقین می‌رسم که حواسش جای دیگه‌ایه، زیرلب میگم: - بردیا، داری اشتباه میری. با صدای من کمی شوکه میشه و میگه: - اوه تو اینجایی، شرمنده حواسم پرت شد. - اشکالی نداره. چیزی نمیگه و دیگه تا رسیدن به خونه سکوت بین‌مون برقرار میشه. جلوی در نگه می‌داره و منم پیاده میشم...
  13. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - هیس، آقا بزرگ بشنو حسابمون با کرام الکاتبین. دستاش رو به زور از جلوی دهنم برمی‌دارم تا نفسی تازه کنم. - روانی خفه‌ام کردی. در اتاق باز میشه و بهار با ابروهای در هم داخل میاد. من و نرگس هم زل زده نگاهش می‌کردیم. بهار دست به سینه روی صندلی می‌شینه و میگه: - اون‌جوری نگام نکنید. با حرفش من و نرگس...
  14. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بردیا همه رو اول بیرون می‌کنه و درو می‌بنده، بامزه نگاهم می‌کنه و میگه: - یه چیزی سرت کن. لبام رو روی هم فشار میدم و سریع بلند میشم و یک روسری می‌ندازم روی سرم، لباسم نسبتا بلند و مناسب بود. صدای کیوان میاد که از پشت در میگه: - چرا درو بستی بردیا؟ بردیا نگاهی به من می‌کنه و می‌پرسه: - باز کنم؟...
  15. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به چشماش زل می‌زنم و منتظر جوابش می‌مونم. لبخندش رو پررنگ‌تر می‌کنه و میگه: - تو فقط مال بردیایی، همین و بس. با حرفش قلبم می‌لرزه. حرف‌هاش خیلی دیوونه کننده بود. گونم رو می‌کشه و میگه: - و از تو می‌خوام این‌جوری وصفم کنی که بردیا فقط نگین رو دوست داره. خیلی داشتم وابسته‌ی بردیا می‌شدم، به طوری...
  16. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - مگه میشه تو رو ببینم و خستگی از تنم در نره؟ و گونم رو می‌بوسه و گل و به طرفم می‌گیره. دوباره رنگ عوض می‌کنم‌، لبخند خاصی میزنه و میگه: - عجب خانم خوش رنگی دارما. و دستی به گونه‌ی رنگ گرفته‌ام می‌کشه. می‌خندم و میگم: - گل برای منه؟ - شما خودت گل منی، اینم گل شماست. گل رو از دستش می‌گیرم و بو...
  17. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    همزمان با حرفش، بردیا از اتاق خارج میشه. با دیدن بنیامین متعجب میشه، چند ثانیه سکوت برقرار میشه که لبخند پهنی می‌زنم و برای این‌که این جو رو عوض کنم میگم: - خیلی خوب شد، می‌تونیم ناهار رو با هم بخوریم. بنیامین سری تکون میده و لبخند محوی می‌زنه. فقط نمی‌دونستم چرا بردیا و بنیامین سرسنگین برخورد...
  18. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - نه من ناراحت نشدم، خوشحال شدم دیدمت نگین. توی چشم های بنیامین یه چیزی می‌بینم که بدجوری من و به شک می ندازه. از شوک میام بیرون و با لبخند میگم: - منم همین‌طور، مراقب خودت باش. - ای به چشم، توام مراقب خودت باش. لبخندی می‌زنم و باهاش خداحافظی می‌کنم. با رفتن بردیا و بنیامین با ترس می‌نشینم روی...
  19. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - من و تماشا کن حوصله‌ات سر نمیره. آروم به بازوش می‌زنم و میگم: - اِ مسخره‌ام نکن. چشمم به گوشیش میفته و میگم: - تو گوشیت بازی داری؟ - نه، می‌خوای دانلود کن. دستام رو بهم می‌کوبم و زیرلب میگم: - ایول. - ولی فقط دو سه تا. - اگه چهار تا شد چی؟ لبخند می‌زنه و میگه: - شرط داره. - چه شرطی؟...
عقب
بالا پایین