نتایح جستجو

  1. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    طوری سر چرخاند که زن بیچاره قدم از قدم برنداشت. - آره، مگه همین رو نمی‌خواستین؟ روی پیشونی من مهر سیاه‌ بختی خورده، باید بسوزم و دم نزنم. شناسنامه و مدارکش را داخل کیفش انداخت. کادوی مسخره‌‌ی روی میز را برداشت و جعبه‌‌اش را پاره کرد. تلخ‌خندی زد، این‌بار از غرفه‌اش برایش پارچه‌ی تافته آورده‌...
  2. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    طلعت‌ خانم با دیدن قیافه‌ی مضطرب عروسش سر به آسمان گرفت و آهی کشید. - خدا عاقبتشون رو به‌ خیر کنه. مستأصل کنارش ایستاد. - یه وقت دعواشون بالا نگیره. خانم‌ جون که مثل تار عنکبوت پشت درب اتاق چنبره زده‌ بود، غرولند‌کنان به طرف‌شان برگشت و انگشت جلوی بینی‌‌اش گرفت. - هیس! یه‌ دقیقه زبون به دهن...
  3. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    چهار پارت ارسال شد گلی در مجموع ۹ پارت چک نشده https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-357795
  4. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** تکه‌ی آخر جمله، در مغزش اکو شد. هنوز چهره‌ی افسون‌گر آن دختر پیش چشمانش رژه می‌رفت. پازل‌ها یکی‌یکی سرجایش قرار می‌گرفتند. اشک‌هایش بی هیچ مانعی روی صورتش سر خورند. برای مرگ هم‌جنسش غصه خورد، برای کسی که بی‌رحمانه زیر دست روزگار له شد. پلک‌های خیسش از هم باز شدند و سعی کرد آن بعد از ظهر...
  5. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    پوزخندزنان به طرفش برگشت. - خیلی مشتاقی برای شنیدن؟! حس بدی به تک‌تک سلول‌های تنش رسوخ کرد. زن، کنار پارکی توقف کرد. ماه‌بانو تا آمد لب به اعتراض باز کند، از داخل کیفش عکسی بیرون کشید و روبه‌رویش گرفت. گنگ به تصویر دختر زیبای پیش رویش که مقابل دوربین می‌خندید، خیره شد، موهای شلاقی قهوه‌ای دورش و...
  6. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** ساعت دو، کارش که تعطیل شد از مطب بیرون زد. بوی دود، قهوه و شیرینی‌های داغی که از کافه‌ی سر خیابان به مشام می‌رسید، اشتهایش را برانگیخت. در حین قدم زدن به صدای آواز مرد بستنی‌فروش که بچه‌ها را دور خودش جمع کرده‌ بود گوش می‌داد. لبخند تلخی روی لبش نشست، دلش برای بچگی‌های ساده‌اش تنگ بود، آن...
  7. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    بعد از حرف‌های آن روز مهشید، با خود عهد بسته‌ بود که دور امیرعلی و خاطراتش یک خط بطلان بکشد و به زندگی‌اش بچسبد؛ اما خبر نداشت که زلزله عظیمی قرار است روی کاشانه‌‌‌ی سستش آوار شود. بوی عطر کوید‌ اونتوسش زودتر از صدای قدم‌هایش نوید حضورش را داد. زیرچشمی او را پایید. با دیدنش در آن پیراهن کتان...
  8. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سلام عزیز دلم ۳ پارت ارسال شد. https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-357252
  9. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه به تگرگ‌های درشتی که از آسمان، روی کاشی‌های سفید نقش‌دار حیاط‌شان فرود می‌آمد خیره شد. چنین بارانی در تابستان بی‌سابقه بود. صدای زنگ خانه او را از خیالات خاکستری‌اش‌ بیر‌ون کشید. خانم‌ جون بود که پرسید: - کی اومده توی این طوفان؟ طلعت‌ خانم دکمه آیفون را زد و سری از...
  10. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. نور چراغ‌های آپارتمان رو‌به‌رویی، خبر از جمع و دورهمی‌های خانوادگی می‌داد. جعبه‌های غذای روی میز، دست نخورده باقی مانده‌ بودند. مردک کله‌ خراب! حال آن‌قدر به خودش گرسنگی می‌دهد، یا آشغال‌های بیرون را می‌خورد که مریض شود. با صدای زنگ تلفن، رشته افکارش پاره شد...
  11. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** تا اواسط شب یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. حضور مهسا در ایران و حرف‌هایش گیجش کرده‌ بود. دخترک هم بعد از شام، بدون اینکه کلمه‌ای با هم صحبت کنند، به اتاق رفت‌. بعد از آن روز رابطه‌شان مثل موش و گربه شده‌ بود. می‌دید که این روزها لاغرتر شده‌‌ بود، زیاد حرف نمی‌زد و گوشه‌گیری می‌کرد. تلفنش زنگ...
  12. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    🌺خداقوت قشنگم دو پارت ارسال شد🌺 https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-356885
  13. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    شوکه شد، هیچ فکر نمی‌کرد پدرش تا این حد از همه‌ چیز باخبر باشد. چیزی نگفت که سری از روی تأسف برایش تکان داد و چرخید. - با خودم میگم چه خبطی کردم، کدوم نون حرومی سر سفره آوردم که تو این‌جوری قاطی کثافت‌ کاری شدی؟ گفتم زن می‌گیری، دست از این کارهات برمی‌داری. تا خودت رو اصلاح نکنی، دیگه یه قدم هم...
  14. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** به سر درب حجره‌ی قدیمی‌شان چشم دوخت، خیلی کم گذرش به این اطراف می‌خورد و بیشتر وقتش را در غرفه‌ی خود می‌گذراند. چند تن از دوستان قدیمی پدرش را دید که جواب سلامشان را با اکراه دادند، اعتنایی به نگاه‌های عجیبشان نکرد و افکار ذهنش را سامان داد. از پشت شیشه‌های درب، چشمش به پدرش افتاد که...
  15. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سه پارت https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-355724
  16. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** نبض متلاطمش مدام خود را به چهار دیواری قلب رنجورش می‌کوبید. میان شمشادها قدم برداشت. روی سطح خیس و لغزنده‌ی زیر پایش با احتیاط راه می‌رفت. دو سوی یقه‌ سوئیشرت قرمزش را به‌ هم نزدیک کرد تا سرما نتواند راه نفوذی پیدا کند. زیر سایه‌بان درخت هلو ایستاد و به خطوط چمنی میان کاشی‌های سفید خیره شد...
  17. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    ماه‌بانو چم و خمش را در این مدت، خوب یاد گرفته‌ بود. فنجان چای را به دستش داد. - یه ذره از این بخور، بعد قهر کن. عجب پوست‌ کلفتی بود و خودش خبر نداشت. مرد تخس روبه‌رویش، با وجود داغ بودن دمنوش، محتویات درون فنجان را لاجرعه سر کشید، بعد از خوردنش دور لبش را پاک کرد و یک ابرویش را بالا انداخت. -...
  18. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    حاج‌ بابا عقیده داشت، مرد که زانوهایش تا بشود، ستون‌های خانه فرو می‌ریزد. اما این خانه از پای‌بست ویران بود و اصلاً ستونی وجود نداشت که بخواهد خراب شود. کنارش ایستاد و اجازه داد سرش را روی شانه‌هایش بگذارد. - کله‌شقی رو کنار بذار. نفسش از سنگینی وزنش گرفت. شامپانزه‌ای برای خودش بود. در آن وضعیت...
  19. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سه پارت فرستاده شد https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-355438
  20. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** درون پستوی آشپزخانه، دگر عطر خوش و لذید غذا نمی‌پیچید. رخسار کدر و بی‌حالش، در قاب شیشه‌ای مقابل ناگفته‌ها را عیان می‌ساختند. صدای جیغ آشنای لاستیک‌های اتومبیلی، باعث شد که از جلوی آینه کنار رود و به پا خیزد. پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. این‌ نقطه به حیاط دید بیشتری داشت. مثل شب‌های...
عقب
بالا پایین