-میخوام!
هیراد با جواب قاطع ونیز بر خلاف دردی که داشت، خندید و ل*ب باز کرد:
-وقتی توی خونهی اون بچهها بودیم... رادا رو دیدم.
تعریف براش سخت بود. هیراد یه عمر با رادا کل کل کرده بود. هیچوقت قصد بدی نداشت اما ناراحت بود که اینجوری برای همیشه از دستش داده. یجوری پشیمون بود. فکر نمیکرد از دستش...