اما اینجا نبود! صدای بلند قلبش فریاد میزد که اینجا نبود. گوشهایی که تقلا میکردند صدای آدم داخل کوچه را بشنوند، اعتراف میکردند اینجا نبود!
آنقدر به سمت در سرک کشید که دادم را درآورد. سطل شیر را به دستش دادم و گفتم برود و کمکش را نمیخواهم.
نه اینکه بگویم سربههوا بود، نه اصلا! اما این مدت...
باور کن بیشتر از خودم،
دلم برای تو میسوزد!
برای تویی یحتمل که به خواندن نامههایم هستی.
نامههایی که حتی سر و ته هم ندارند
و خودم هم نمیدانم چه نوشتهام
و برای چه نوشتهام... !
" کتابخانهی شخصیت "
فعلا فقط برای شخصیت اصلی داستان انجامش دادم
برای تجربهی اول، واقعا لذت بخش بود
در نگاه اول بهنظرم کامل اومد اما بعده تصمیم برای ویرایش،
متوجه شدم باید برای ویژ گیهای باطنی طبقهبندی مناسبتری داشته باشم
مثلا نقاط ضعف و قوت رو از روحیات کلی جدا بدونم
و یا برای لیست...
زرد،
نه زعفران خراسان
و نه زردچوبهی اعلا نیست.
زرد،
رنگ ماتمزدهی خانهی ماست!
سفرهی خالی جمع میشود
و پاک میشود
و ما جمع میشویم
و پاک میشویم... .
«من استاد حرف زدن در سکوتم. کل زندگیام در سکوت حرف زدهام و در سکوت تراژدیهای زیادی را با خودم زندگی کردهام. آه که چه قدر بدبخت بودهام. همه طردم کرده بودند. مطرود و فراموش شده و هیچ کس نمیداند، احدی خبر ندارد.»
@شرقیِ غمْگـین