هر چه زمان جلوتر میرفت، من میماندم و کلی لحظات تکراری، همانهایی که به هم تکرار میشدند، مثل سایهای که همیشه پشت سرم بود. مثل برگهایی که هر روز از درخت میافتادند و به جایی نمیرسیدند. دیگر هیچ چیزی از آن شور و شوق گذشته باقی نمانده بود. فقط سکوت بود و صدای سنگینی که در دل شب مرا...