قدمها آرامتر شدند، گویی هر گام نه فقط جسم، که روح را نیز به درون خلأیی ناگزیر میکشاند، انگار که نفسهای شب با آنها همآوا شده باشد. از دل سیاهی، سایهای دیگر برخاست و گستره تاریکی را بیکرانتر ساخت.، به شکلی که گویی مرز میان واقعیت و خیال درهم شکست. آن صدای نامطمئن، حالا به زمزمهای تبدیل...