من روی صخره ی خیالات بودم خطرناک ولی خواستنی البته که من می دانستم،ولی خطرش را نادیده گرفتم .
خطرش را بخاطر دنیای خیالاتش نادیده گرفتم ولی موج های واقعیت صخره ی زیر پایم را شکستند.
افتادم وسط اقیانوس توی عمیق ترین قسمتش من شنا بلد نبودم ولی خودم را بالا کشیدم.
در اسمان روی باد سواری می کردم به...
ــ می دونی غمگین تر از تنهایی چیه؟
ــ آره! وضعیتیه که الان باهاش دست و پنجه نرم می کنم. درحالی که کسی پیشم نیست ،نه خانواده ای! نه دوستی! ولی یه نفر توی مغزم هست که واقعیتی که توش هستم رو موذیانه و آروم به روم میاره. یه نفر که وقتی ظهرها در راه خانه درحالی که خورشید متقلب و خودخواه گرمایش را صرف...
جالب است!
هرچه بزرگ تر شدم بیشتر کنجکاو شدم. شادی چیست؟ آزادی چیست؟
به دنبالش رفتم، دویدم ولی هرچه بیشتر جون کندم هرچه تندتر دویدم دورتر شدم، آنقدر دور که وقتی ایستادم جلویم آینه ای طویل و بزرگ بود چنان بزرگ که دروغ جلویم را واقعیتی بدست آوردنی جلوه داده بود که من کل زندگیم را روی این دروغ قم*ار...
وقتی که پژواک های امید در درونم به خاموشی گرایید چیزی نماند جز خستگی، خستگی سال ها شکست که تلاش را در درونم محو کرد ولی تو آمدی و نجواهایی تازه بلند شدن، روحم را وسوسه کرد ، آدم پستی مثل من جرئت مردن رو نداره پس فقط می تونم دوباره بلند شم و برای تو زندگی کنم و سرنوشتم رو تقدیمت کنم!
هوا گرم بود گرمایی سوزاننده همان گرمایی که ماه ها آرزویش را داشتم.
موهام خیس عرق شده بود ولی آزار دهنده نبود، بدم نمی آمد بلکه دوستش هم داشتم.
باد خنکی وزید و خنکم کرد و همزمان با برگ درختان رقصید ولی خاک حسادتش گل کرد، باد با مهربانی او را بالا آورد و در آسمان اوج گرفتند.
چمن با رقص همانگش...
ــ تو چه چیزی را تحسین می کنی؟
ــ تحسین؟ فکر کنم آسمان را تحسین می کردم.
ــ چرا؟
ــ نمی دونم!
شاید.....
شاید بخاطر اینکه روح آزادی داشت.
پوزخندی زد و متکبرانه دهنش را از هم گشود
ــ مگر آسمان هم روح دارد؟
با سردی به چشمانش خیره شدم.
ــ شاید! آسمان پرده ای نداشت بخاطر همین هم هستش که گاهی آلوده می...
ــ تو چه چیزی را تحسین می کنی؟
ــ تحسین؟ فکر کنم آسمان را تحسین می کردم.
ــ چرا؟
ــ نمی دونم!
شاید.....
شاید بخاطر اینکه روح آزادی داشت.
پوزخندی زد و متکبرانه دهنش را از هم گشود
ــ مگر آسمان هم روح دارد؟
با سردی به چشمانش خیره شدم.
ــ شاید! آسمان پرده ای نداشت بخاطر همین هم هستش که گاهی آلوده می...
عنوان: آسمان
نویسنده: شب طوفانی
مقدمه:
ــ تو چه چیزی را تحسین می کنی؟
ــ تحسین؟ فکر کنم آسمان را تحسین می کردم.
ــ چرا؟
ــ نمی دونم!
شاید.....
شاید بخاطر اینکه روح آزادی داشت.
پوزخندی زد و متکبرانه دهنش را از هم گشود
ــ مگر آسمان هم روح دارد؟
با سردی به چشمانش خیره شدم.
ــ شاید! آسمان پرده ای...