پسر آهسته قدم برمیداشت. به نرده که رسید دستانش را روی نرده انداخت و به دریای روبهرویش خیره شد. سپس شروع کرد به حرف زدن:
-دو سال پیش توی روز تولدت، اینجا آشنا شدیم. سال بعد همینجا بود که با یک حلقه نقرهای بهت گفتم ازدواج کنیم و تو هم، قبول کردی.
دختری که بیحرکت کنارش ایستاده بود به حرفهای...