فکرش را نمی کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را که نه بلکه او را تغییر دهد. سرنوشتش که معلوم بود و هر جا که می رفت سنگینی آن را با خود حمل می کرد. مقدر شده بود که روزی در هنگام غروب آفتاب کسی قرار بود به قاتلش تبدیل شود و او را از ساختمانی ۶۰ طبقه بیاندازد. او دیگر خسته شده بود. خسته از فکر کردن، فرار...