نتایح جستجو

  1. زهرا مشرف

    نظارت همراه رمان باد هم دختر بود | ناظر: Helen.m

    سلام. ببخشید یعنی میشه رمان کوتاه؟
  2. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان مغازه‌ی چیز‌های‌گمشده| زهرا مشرف

    - ساعت ایستاده - گاهی بعضی ساعت‌ها، با باتری نمی‌چرخند؛ با کوک جلو نمی‌روند و با تعمیر زنده نمی‌شوند. آن‌ها برای کسی ایستاده‌اند. برای لحظه‌ای که هنوز تکرار نشده. خانم میم ساعت را در دست گرفت. گرمای عجیبی از فلز سردش بالا می‌آمد. نه از حرارت، بلکه از خاطره‌ای که هنوز درونش مانده بود. عقربه‌ها...
  3. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان مغازه‌ی چیز‌های‌گمشده| زهرا مشرف

    سوزن آرام در پارچه می‌رفت. نه دقیق، نه ماهرانه اما با دقتی که تنها از دل آدم‌هایی بیرون می‌آید که هیچ‌وقت کسی برای‌شان ندوخته. خانم میم، آرام با بندِ نخ صورتی تکه‌تکه پارچه‌ی گل‌دار را به هم وصل می‌کرد تا اینکه ناگهان صدایی از پشت در آمد. تق‌تق. نه محکم و نه خجول؛ بلکه طوری که انگار کسی...
  4. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان مغازه‌ی چیز‌های‌گمشده| زهرا مشرف

    ‌- اولین جمله - ضبط‌صوت هنوز در دستش بود اما دیگر صدا نمی‌داد. نه به‌خاطر خاموش شدن بلکه چون پیامش رسیده بود. خانم میم نشست روی صندلی چوبی کنار قفسه‌ها. برای اولین بار در آن روزها، نه مشغول مرتب‌کردن چیزی بود و نه منتظر کسی. کاغذ کوچکی از کشوی میز بیرون کشید. همان‌جا که معمولاً برگه‌ی رسید...
  5. زهرا مشرف

    چالش چالش شیفتینگ

    منم دوست دارم تجربش کنم. اعلام آمادگی...
  6. زهرا مشرف

    نظارت همراه رمان باد هم دختر بود | ناظر: Helen.m

    ممنون از زحمات گران‌بهاتون، امیدوارم همیشه در اوج ببینمتون🤍. و اینکه سعادت همکاری با شما برای بنده افتخار بود...
  7. زهرا مشرف

    دنباله دار ¤▪¤ داری یا نداری؟ ¤▪¤

    ن ندارم وسیله ی کش رفته؟
  8. زهرا مشرف

    چالش [ تمرین نویسندگی ]1️⃣8️⃣

    اینکه در یک جهان پهناور، از میان این همه آدم، دل به یک نفر بدهی زیباست اما... عشق مثل جاده‌ای است که از شروع مسیر تو در آن تنهایی، درحالی که به جاده ای پا گذاشته ای که پر از رنج و لذت است، پر از تلخ و شیرین، پر از بالا و پایین اما... تو نمی‌دانی که آخر این جاده به کجا خواهد رسید؟ نمی‌دانی که در...
  9. زهرا مشرف

    دنباله دار ◕ انتخـابِ اجـباری ◕

    بعد میلیاردر یا نخبه؟
  10. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان واپسین لحظه|زهرا مشرف

    مهری روی تخت نشسته بود. شانه‌هایش کمی خم شده اما نگاهش هنوز استوار بود. موهایش نقره‌ای بود؛ نه از سن، که از خاموشی طولانی‌سال‌ها. تا نشستم، بی‌مقدمه گفت: - هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز بمیرم، اون‌هم این‌طوری. من یه‌بار قبلاً انتخاب کرده بودم که بمیرم، اما انگار خدا گفت: نه. هنوز باید یه خرده...
  11. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان واپسین لحظه|زهرا مشرف

    وارد اتاق که شدم، هوا انگار با باقی اتاق‌ها فرق داشت. نه به خاطر دکور، نه رنگ دیوارها؛ به خاطر مردی که روی تخت نشسته بود و با انگشتان باریک‌اش، تسبیحی را آرام‌آرام می‌چرخاند. صدایی نداشت و نگاهش را به پنجره دوخته بود. پنجره‌ای که رو به آسمان خاکستری باز می‌شد. نشستم کنارش و سلام کردم. سرش را...
عقب
بالا پایین