زیاد میدم!
حالا این یکیش چون غروب دادم.
رفتم از مامان دوستم آب بگیرم بخورم موقع تشکر هول کردم گفتم خدافظ:aiwan_light_lol::LOL::LOL:
اونم گفت خدافظ
و تو؟:LOL:
نیم نگاهی به نیکولای انداختم و با صدایی آروم، گفتم:
- نمیتونم؛ اینجا، بمونم!
با اخم؛ بهم نگاه کرد و گفت:
- منظورت... .
قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه؛ صدای غرش اژدهایی از بیرون غار باعث شد تا ساکت بشه! با تعجب به ورودی غار نگاه کردم؛ اژدها؟! همون لحظه آلپرن، کویینی و هرمیون؛ وارد غار شدن...
***
(هرمیون)
لحظهی آخر؛ با چشمای مغموم و درد آلودش بهم خیره شد. ولی؛ اون درد جسمی نه! یک درد روحی، یک ناراحتی عمیق، یک ترس، یک دلتنگی... .
آروم، آروم چشمهاش، روی هم رفت و بدنش شل شد!
اشکام، بیوقفه میریختن و توجهی به صداهای اطرافم نداشتم! از کویینی جدا شدم تا به سمت الکس برم. اما؛ صدای مردی...
کویینی؛ با وحشت به من نگاه کرد و بعد، خطاب به نیکولای، با دندونهایی که از خشم روی هم میساییدشون ادامه داد:
- باید چیکار کنم؛ تا دست از سرمون برداری مرتیکه؟!
نیکولای؛ تیغهی چوب دستیش رو بیشتر به گردنم فشار داد و با لحن هشدار دهندهای اضافه کرد:
- بهتره حواست رو جمع کنی و مراقب اون زبونت باشی...