نام رمان کوتاه: سفری به مثلث برمودا
ژانر: معمایی، فانتزی، ترسناک، تریلر
نویسندگان: رومینا، ارغوان، ماهیار
ناظر: @ReiHane
ویراستار: @Mahi و @ملکه و @Endless
خلاصه:
در عمق دریا جایی که مثلث شی*طان قرار دارد، موجوداتی با افکاری پلید، آمادهاند تا قربانیان را اسیر دام خود کنند، موجوداتی نفرین شده...
هرمیون
اخم کردم و لبام رو جمع کردم و گفتم:
- حالا نمیشه نبندیش؟
به قیافهی اخمالوم خندید و زد رو نوک بینیم و گفت:
- هرمیون کوچولو اینها لازمه.
-اولاً من کوچولو نیستم، دوماً چه لازمیتی داره؟
- اگه یه وقتی خدایی نکرده چیزی بشه این جلیقهی نجات لازم میشه.
-نمیخوام، ببین چه گندهست!
بغلم کرد و...
الکساندر
ل*بتاپ رو روی پام گذاشتم و مشغول کار کردن شدم، اریکا با تعجب گفت:
- چطور اینقدر راحت با وسایل مشنگها کار میکنی؟!
بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم:
- لازمه که بلد باشم.
سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزد، من هم توی سکوت کارهایم رو انجام میدادم. لپتاپ رو با کلافگی بستم و گذاشتم کنار، این...
کویینی:
الکس و هرمیون همرو ب*غل کرده بودن و خوابشون برده بود. چقدر خوبه یک داداش یا خواهر داشته باشی که همیشه پیشت باشه.
ازشون چشم برداشتم و به سمت دریا رفتم. اریکا اومد، کنارم ایستاد و با لحن خاصی گفت:
- چقدر بوی دریا خوبه.
نیم نگاهی به او انداختم و گفتم:
- بهش عادت کن، ممکنه دریا زده بشی.
با...
هرمیون:
لوبیا های توی قاشق رو فوت کردم و داخل دهنم گذاشتم. خاله رفته بود و بهم گفت همین جا بنشینم و غذام رو بخورم بعد پیششون برم.
در حالی که روی صندلی نشسته بودم پاهام رو صاف گرفتم بالا و بهشون نگاه کردم، این کفشها رو خیلی دوست داشتم، اینا رو الکس اون باری که رفته بودیم پارک تو راه برام گرفت...
با احساس سنگینی دستی که رویم افتاده بود چشمهام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم پیراهن الکس بود که تقریباً چسبیده بود به صورتم. دستاش انقدر منو محکم گرفته بودن که کم مونده بود نفسم بند بیاد. خودم رو به زور از توی بغلش کشیدم بیرون و سعی کردم بنشینم. موهام تو صورتم پخش شده بود و لباس و جلیقهای...
نگاهی به سر تا پای آقاهه انداختم. لباسهاش یه چند جایش پاره شده بود و قیافهاش خیلی خسته و داغون بهنظر میرسید.
مرده ناامید به الکس نگاه کرد و گفت:
- من دارم راستش رو میگم.
اریکا اخم کرد و گفت:
- ولی رفتارت که این رو نشون نمیده، ما نمیتونیم به تو اعتماد کنیم.
زل زدم تو چشمای الکس، سرش رو پایین...
الکساندر:
با تعجب به سایهها نگاه کردم و هرمیون رو به خودم فشار دادم، کویینی و اریکا پشتم وایساده بودن و آلپرن از داخل جیبش یه چاقو در آورد، با ترسی که کاملا از چهرش مشخص بود چاقو رو گرفت سمت سایهها. به کویینی نگاه کردم که آروم داشت چوب دستیش رو در میآورد، دستم رو بردم سمت چوب دستیم و منتظر...
برگشتم سمت بقیه و گفتم:
- همه حالشون خوبه؟!
سرشون رو تکون دادن، نفس عمیقی کشیدم و هرمیون رو روی زمین گذاشتم.
آلپرن با دستهاش ما رو نشونه گرفت و با عصبانیت داد زد:
- شماها چه کوفتی هستید؟!
اخم کردم، دستهام رو مشت کردم، توی یک لحظه برگشتم سمتش و یقش رو گرفتم و داد زدم:
- خودت کی هستی؟ ها؟! فکر...
با اخم بهش نگاه کردم. کویینی کنارم اومد دستش رو روی شونم گذاشت و آروم گفت:
- الکس، اون مشنگ راست میگه مجبوریم که به همدیگه اعتماد کنیم، وقتی از اینجا خلاص شدیم میتونیم حافظش رو پاک کنیم.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم یک قدم به آلپرن نزدیک شدم، دستم رو بالا آوردم و گفتم:
- خیلی خب پس باید...
کویینی:
راه که میرفتیم به دری برخوردیم که خیلی بزرگ و عظیم بود. آلپرن گفت:
- خیلی وقته میخوام این در رو باز کنم اما نمیشه.
کمی بهش نگاه کردم و دستم رو سمتش بردم و روی اون گذاشتم. آلپرن گفت:
-چیکار داره میکنه؟
همشون حتی هرمیون گفتن:
-هیس ساکت.
گوشم رو هم نزدیکش بردم و صداهای عجیبی داخلش رو...
گفتم:
- اینا تبرن. تبر یه چیز خیلی بزرگ و تیزه. خوبه که سر هیچ کدوممون رو نبرید. اریکا سنگ رنگی رو بده به من.
سنگ رو به من داد. سنگ اول رو گذاشتم و گفتم:
- خب این سنگ سبز سنگ بعدی رو باید پیدا کنم. وایسا ببینم. اینجا معلومه که باید چه رنگهایی رو بزاریم. بعدی قرمزه. قرمز قرمز قرمز قرمز، اها...
رو به الکس گفتم:
- حتما میتونه. اون به ما جادوگری رو یاد داد.
اریکا:
- حالا این سنگ دقیقا کجاست؟ زیر خاکِ کجا؟
-خب باید یه علامتی چیزی داشته باشه.
یکم زمین رو گشتم. یه علامت کوچیک که با چوب و به شکل ضربدر درست شده بود رو دیدم. دستم رو بردم و خاک روش رو کنار زدم و کمی از خاکش رو بیرون کشیدم. سنگ...
***
"هرمیون"
با تعجب همه به هم نگاه کردیم.
الکس با تعجب گفت:
- خدای من!
یه ذره از الکس فاصله گرفتم تا بهتر اونجا رو ببینم. یه اتاق بزرگ با دیوارهایی با نقش و نگار عجیب، یه چیزی اون وسط بود که خیلی بزرگ و چوبی بود، وسطش یه سنگ به شکل قلب به رنگ آبی بود. البته این یکی اتاق هیچ در دیگهای نداشت...
الکس از اونور داد زد:
- اریکا! چه اتفاقی داره میوفته؟!
الکس انقدر درگیر آلپرن بود که حتی وقت نداشت تا سرش رو برگردونه و به عقب نگاه کنه.
دیوارها ترک خوردند و از لای ترکها هم ریشههای عجیب و کلفتی بیرون زدن ریشههایی به رنگ خاک که تیغهای آبی رنگی هم روش بود، همشون به سمت اون تابوت رفتن و به...
ریشهها و ساقههایی که از اون طرف پازل اومده بودن انقدر به عقب کشیده شدن که از جلوی چشمهامون محو شدن. بقیهی ساقهها و ریشهها که توی اتاق بودن لرز کوچیکی کردن و برگشتن توی ترک دیوارها، ترک دیوارها هم در کمال ناباوری بسته شدن. تمام اتاق مثل چند لحظه قبل شده بود. اریکا فوری بلند شد و به طرف...
***
"الکساندر"
آلپرن درحالی که از درد به خودش میپیچید گفت:
اصلا برای چی باید ما رو بگیرن؟!
احتمالا بخاطر اینکه ما به اون مکان وارد شدیم.
اریکا کنارم اومد و گفت:
- حالت بهتره؟!
به زخمهای پانسمان شدم نگاه کردم و گفتم:
- آره، خوبم.
لبخند زد و رفت سمت کویینی، خوبه که جادوگرها میتونن زخمهارو...
هرمیون:
- الکس!
برگشتم به قیافه خوابآلود هرمیون نگاه کردم، دستهای اریکا رو ول کردم رفتم سمت هرمیون و گفتم:
- چی شده؟!
با دستش چشمش رو مالش داد و گفت:
- خاله کویینی بیدار شد.
لبخند زدم و گفتم:
- چه خوب.
دست هرمیون رو گرفتم و وارد کشتی شدیم. کنار کویینی نشستم و گفتم:
- حالت بهتره؟!
دستی داخل...
خواستم بغلش کنم که خودش رو عقب کشید! با غم بهش نگاه کردم و گفتم:
- هرمیون؟!
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- خوابم میاد الان!
چیزی نگفتم. بلند شدم و از کشتی شکسته خارج شدم روی زمین سنگی نشستم، نمیدونم چیکار کردم که هرمیون ازم میترسه! نفسم رو بیرون دادم و چشمهام رو بستم. احساس کردم کسی کنارم نشست،...
***
"کویینی"
دست و پاهامون بسته شده بود، نمیدونستم چه خبره ولی باید سر در بیارم! بدنام رو آنقدر داغ کردم تا طنابها باز شد همراه اریکا و هرمیون از کشتی بیرون رفتیم تا الکس رو پیدا کنیم اما اثری از الکس و آلپرن نبود. رو به دخترا گفتم:
- شما نمیدونید الکس و آلپرن کجا هستند؟
هرمیون کمی سرش رو...