به نام خدا
نام مجموعه: انکارگر (دایرهی درگیری)
نام جلد اول: دسیسهی نقطهی اول
ژانر مجموعه: روانشناختی، مأفیایی، عاشقانه
نام نویسنده: -shun-
ناظر: @Noraidits
ویراستاران: تیم ویراستاران
خلاصهی رمان:
سلسله مراتبی از اتفاقات به هم پیوسته، فاجعهی زندگیهای متعددی میشوند. از هر شخص این...
مقدمه:
صفحهای نامعلوم از ذهن نوشتههای نقطهی اول:
"انسانها، بردهی «منطق» هستند؛ حتی اگر آنها را «فریب» دهد!
«منطق» رتبهی دوم هیولاهای فریبدهنده را دارد. نمیدانم چه کسی گفته فریب خوردن فقط بد است؛ با فریب خوردن هست که انسانها صرف نظر از شخصیتشان به باور میرسند، از تمام وجودشان مایه...
مشغول کندن چالهی عمیقی است؛ گرچه به خاطر هوای گرم تابستان، پوستش ابر بهاری شده است که عرق از آن میبارد؛ اما همچنان لبخندی دلنشین و رضایتمند بر ل*ب دارد.
دو زانو بر روی زمین نشسته است و با دست خالی بر عمق گودال باریک؛ اما عمیق میافزاید. مشت مشت سنگ و بیشتر خاک بیرون میآورد و کنار گودال...
با دیدن روشنایی میان جاده، چشمهای ریز قهوهایش را ریزتر میکند. یک پژو پارس سفید که چند متر جلوتر از او حرکت میکند! نزدیکتر که میشود، میتواند صدای آهنگی که گویا از ضبط ماشین پخش میشود هم بشنود؛ نسبتاً آرام است.
موتورش را کمی به سمت چپ پژو پارس هدایت میکند، به قدری که از شیشهی عقب ماشین...
سه شنبه _ ساعت ۰۶:۰۰
- اگه قرار باشه یه روزی دلم رو بهت بدم، میتونی اطمینان داشته باشی که شیفتهی خونسردیت شدم!
شِهام با نیش بازی که اعصاب رأیمند را به میدان میطلبد، روی نزدیکترین صندلی چرمی مشکی به میز رأیمند نشسته است؛ چنان که میان بهشت قرار دارد! با بیخیالی افراطگونهای سیب سرخی از...
آقای فلاح در حال تمیز کردن دستهایش با تکه پارچهی ضخیمی، سری به نشانهی تأسف تکان میدهد. بیشتر موهایش ریختهاند؛ اما همانهایی هم که ماندهاند، سفید شدهاند.
- امان از دست تو دختر! خان داداشت میدونه؟
فاطمه سری به نشانهی تأیید تکان میدهد.
- اوهوم، بهش زنگ زدم.
- چی گفت؟
فاطمه با لحن بانمکی...
با آمدن اعلان و دیدن شمارهای که به نام «نیل» روی تلفن همراهش افتاده، لبخند رضایتمندی میزند. رمز تلفن همراهش را میزند و محتوای کامل پیام نیل را میخواند. گویا امروز شانس هم با او یار است، پژوپارس مدنظر را یافتهاند.
تلفن همراه را درون جیب شلوار کتان مشکیاش میسراند و بلند میشود.
بر خلاف...
سه شنبه _ ساعت ۰۹:۱۵
- این فرشتهی عذاب، خدا بگم چیکارش کنه؛ یعنی خودش تا حالا چیزی جا نذاشته؟! بیا! هنوز داره صدای غر غر و نصیحتش میاد، یه لحظه. دو مین ساکت شو ببینم باید چیکار کنم، زنگ زدم فاطمه بیاره، بشین سر جات، خوبه شیش ماهه به دنیا نیومدی؛ مامان! یه چیزش بگو خب، من هم دخترت هستمها...
شبیه فاطمه، او هم صمیمانه ل*ب میگشاید:
- ایرادی نداره.
فاطمه نیمنگاهی به مکان قبلی شِهام میاندازد. از پشت به نظر میآمد داخل ماشینش را مینگرد. یعنی کاری دارد؟ به نظر نمیآید بخواهد چیزی بگوید. خجالت میکشد؟!
فاطمه با این فرض، خودش سر بحث را باز میکند.
- کاری داری؟ میتونم کمکت کنم؟
شِهام از...
پس از گرفتن فلش لبخند بیحسی میزند؛ این عالی است که فلش را بیهیچ دردسری پس گرفته اما سوالی که از عجیبی رفتار فاطمه دارد، شادیاش را پس میراند.
- ممنونم.
فاطمه با شادی دستهایش را به هم میکوبد.
- خواهش میکنم!
چنان میخندد، گویا هیچ غمی در عالم نیست. شِهام نمیداند. واقعاً کسی هم هست که هیچ...
جالب شد؛ شِهام نیشخند دردناکی میزند. فاطمه راست میگوید و در عین حال، دروغ! هیچ چیز به همین سادگیها نیست. این دنیا برای خوب بودن همیشه قربانی میطلبد؛ این قربانی گاهی یک لذت است، گاهی زمان، گاهی آدم و گاهی، بخشی از وجود یک آدم.
- این حرف مثل یه شعار میمونه! انسان یه موجود اجتماعیه، خواه...
به قدمهایش سرعت میبخشد. رسماً میدود اما همین که به ورودی میرسد، مرد ناشناسی جلوی راهش سد میشود. کت و شلواری مشکی به تن دارد با پوستی تیره و چهرهای نسبتاً جدی، به نظر آدم محترمی است.
- ببخشید، میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
فلاح و سعید که مقابل سوزوکی ایستادهاند، با تعجب رستاکی را...
قلب عرفان مچاله میشود. هر زمان که فاطمه از شنیدن این گریهها حرف میزند، عرفان میخواهد از دنیا فرار کند. درد بدی قفسهی سینهاش را درهم میشکند. عذاب وجدان عظیمی به جانش چنگ میاندازد. مهر بدی روی پیشانیاش میخورد.
میان تمام این دردها، در حالی که کم مانده چشمهای خاکستریاش به اشک بنشینند و...
صدرا با بدجنسی، نخودی میخندد. ابروهای کمانی رایمند رفته رفته درهم میروند و صدرا در دل لعنتی بر خودش میفرستد. نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. این حجم از منطقی بودن بدون در نظرگیری محکم شرط احتیاط برای شاه اندیش چیزی فرای خندهدار است. برای جلوگیری از خندهی بیشتر، به شیرینیخوری بلوری روی میز...
در تصویر قاب، دو شخص خوشچهره و شاد دیده میشوند. یکی در ابتدای جوانیاش به سر میبرد و دیگری گویا کودکی بیش نیست. با این حال نحوهی ژست گرفتنشان گویای صمیمیت میانشان هست.
- میدونی؟ اون خیلی زرنگه؛ احمقانهست ولی گاهی به تواناییش حسودیم میشه... .
لبخند دردمندی میزند و صورتش را به تصویر قاب...
- میتونین پرونده رو برام بیاری؟
لهراسبی با حالت چاپلوسانهای جواب میدهد:
- البته که میتونم. با کمال میل! فقط، حقیقتش یه کم خرج برات برمیداره.
دانیال بیآلایش میخندد؛ حدسش را میزد.
- خیالتون راحت، با قیمت خوبی ازتون میخرم.
***
سه شنبه _ ساعت ۲۳:۴۵
شِهام به محض ورود به ساختمان داخلی خانه...
چهارشنبه _ ساعت ۰۵:۱۵
هر روز صبح که بلند میشود، هر روزی که مقابل آینه میایستد، لباس میپوشد، یقهاش را درست میکند، همیشه یک گوشهی نگاهش خیره به پوستی است که گویا زیر مواد مذاب فوران یک آتشفشان سوخته است.
ظاهر نابهنجاری دارد، هر کسی را میتواند بترساند، صورت خیلیها را از انزجار درهم بکشد...