نام اثر: دیس
به قلم: اوزان قشمی، ۲۰
موضوع؛ دلنوشته
ژانر: تراژدی
سال نشر: یک هزار و چهارصد - ۱۴۰۰
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان- تالار ادبیات- بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه : پر از درد و ناله گلایه های خفه کننده اما لال بر کفه تخت، با تبسمی تلخ نظاره گر اطراف بودم...
سنگینی بغض در گلو زهری...
ناگه بزد آن زبان سرخ شیطانی، باحالتی متشنج از پریشانی
همان ریسمان امیدی که مرا به سویت میکشید
حال چو خنجری بران در سـ*ـینه ام فرو می رود
کیست در دل بپروراند غرور و فخر فروشی کاذب ؟
آری آنچه از قلبم بر قلم جاری می شود ندای حق است
در سر عقده بستی، تغذیه می کنی دل مارا ؟
زخم دل گر حاصل گردد از زبان...
شرح بینش درون؛ مملو از هزارتوی افکار منفیست،
که آتشی در دل افکنده و سیلی از اشکها را روان میسازد.
مرا آینهی وجود خود قرار دادهای.
آنچه به زبان میآوری در حقیقت ذات پلید توست!
جامهی ننگی که برتنت دوخته شده، پیامدی از اعمال رقت انگیز توست!
خود بدهکاری، توهم طلبکاری در سرت داری!
گمان میبرم...
نجوایِ هـ*ـوس درون و انحنای عطش برون، در توالی فراخنای جنون، مردابی بود که در آن فرو رفتهام.
آری؛ من طعم سخره را چشیده، رنج بسیاری دیده و از این سراب حیات خودکفا بیرون آمدم.
میبینم که چشم هایت گشاده شده؛
به به خبری با صفا، روشنایی دلها!
چه خوش آمد، شگفتا!
رمیده شد ز اینجا،
این است فرجامی...
گویا هیولایِ درونم آزاد گشته، و از افکار غوطه در احساساتم رهایی نیافته و سرخوش رنج میچشم!
تاریکی ریشه در من و من ریشه در تاریکی...
نمیهراسم اینبار، تابوشکنی میکنم! چو گمان میبری از دور در امانی... اما این منم که تو را به حال خود انگاشتهام!
چه خصومتی با من داری؟ نمیخواهی به زبان آوری؟...
نامهی اعمال جهان برزخ مانندم، در دست چپام است
مبدل شدهام به آدمی به دور از انسانیت، به دور از معنویت!
مانند عروسكی پرخاشگر، غمگین و بد بین
سردرگم از آنچه ایزد در سرشت نوشت
و به دنبال هـ*ـوس هایِ زودگذر دنیا
میگویم چرا چنین تفسیر بد از خودم؟
زیرا که شبانگاه ندایی آمد بر سرم
فرو رفتهای در...
من در کوی غریبانه و در اتاق درویشانهی خود، بیرهگذری ماندهام
بیرمق، مینویسم از بغض نشکسته و سنگینی در گلویم؛ گمان میبرم قلم با ریتم قلبم جور میشود!
سوختن را بهای پختن، دانستم و دانستن را بهای خواستن...
در چشمان بیسو به اطراف خیره میشوم
فضای شطرنج مانندی ترسیم میشود...
حس شیری را دارم...
بار منفیِ ذهنم تمام و کمال، نثار قلب سیاهت باد.
بارانی که میبارید با محبت بر درونم، نیست و من خشکیدهام.
مهتابی که میدرخشید یک روزی، افتاده به گوشهای باریك و تار...
چه میپنداری تو ای بد ذات؟
آه از آدمهای کج ثبات و بیبند و بار!
کینه توزی و رشك دوزی پروندهای بستهست؛ بسته شده !
قصاص...
در آستانهی فروپاشی دنیای متروکه و برزخ مانندم، در خلأای متواری دور از اندیشهی خود به سر میبرم.
تمام تمنای قلب و ذهنم آن بود، که رستاخیز را با لــب های دوخته شده از ترس و اعمال بیپرده مانده از گنــاه به اتمام برسانم...
به راستی که چه حسی جز غیبت تو، میتواند انقدر مضحك باشد؟!
پس بدین گونه است...
آنهایی که مدعی و مدیون ما بودند،
بدن هایشان، بی پوشش مانده از حریم دیگران بود!
داعی شدند، به تنگ نظری و بد خبری!
کج رفتاری های ناشی از بیثباتی!
حال که من بیپروا تر از همیشه گام بر میدارم، تو را به نصیحتی وا میدارم!
قلب تو تسلیم خواسته های من شده، ولی منطقت به خوبی آگاه است که جدایی بهترین...
سپیدهدم آغاز میشود با رنجش بسیار، من فقط پارهای دلخوشی، برای ادامهی زندگی میخواهم
مرور روزمرگی ها و کوفتگی های ناپایان، التهاب میآورد روح مرا...
من همچو شیری گرسنه برگشته از شکارام، که منزویاست از این همه تکرار!
میخواهم کمی به سادگی، همچو مراد دل کودکی سهل انگار باشم.
لیکن ماندهام، در...
مادامی که گذر عمر را درك میکنی، به خوبی میدانی چشم دوختن به پای کسی که نیست،
مانند سوختن شمعیست؛ که میریزد اشك در خلوتش بیهمنشین...
یا همچو ریختن آب روی زمین تشنه، همین گونه تماما بیهوده...
میخواهم شانهای برای گریستن، تا از ازدهام این انرژیِ پلید که گسترش یافته در من و نامش تنهایی است...
در هزارتویِ افکار من آتشی گداخته شده از چشمهی پرخاشگری جاریست.
نمیدهد گل عمر ما شکوفا گر به بیان آورم آن را جایی برای ماندن من نیست.
بدین سان به کوریِ چشمان گویم كه همچنان فلسفهی دیس باقیست!
از کج شناسی داعیِ به دعوت آمده تا ادعایی که مملو از تهیست گرفته
تا ظاهرنمایی که گسترهی قلب خود را...
کشیدن قلم با جوهر اشك بر روی دل تمام تمنایِ دلم با ذکر توست...
میخواهم تمام رمق های لئیم، که درونت لباب شده را در خود ببینم
میخواهم بار دیگر گیتی را به رنگ مهتابی و دریا را صاف و مه آبی ببینم
میخواهم بر بامِ خورشید نوید نقش ببندم
تا برق نگاهت را با خود ببینم.
آری...
من سرشارم از تهی...
میسازم آهی از عمق وجود رها..
در خلأ ای بیانتها...
پابره*نه همچو فقیری گشنه به دنبال راهی برای رهایی از گرسنگی...
طاقتم طاق شده شادی ها تبدیل شدند به شنیده های شمارشی و دروغین...
آری من تنها زیر حجم خروار ها حس درون خفته و پژمرده...
ببارد کاش بارانی نه از آب بلکه از امیدواری در سرزمین خشک...