https://cafewriters.xyz/book/%d9%82%d8%b6%d9%87-%d8%ac%d8%a7%d8%a8%d9%87%d8%ac%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%b7%d8%a8%db%8c%d8%b9%d8%aa-%d9%85%d9%84%db%8c%d9%86%d8%a7-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b1/
درخواست انتشار
با سردی چیزی بر روی گردنم، متوجه نبستن در بالکن که قسمتی از آن به اتاق مادرش هم راه داشت میشوم.
اتاق نبود که، هزارتا در برایش گذاشته بودم!
مادرش با حالتی چندش کنار گوشم ل*ب میزند.
- خداحافظ لولا!
او فکر میکرد من دخترک احمقشم؟ باورم نمیشود چرا تا الان آنقدر از شخصیتهایم متنفر نبودم؟ قبل از...
اینجا شاهزادهای با اسب سفید وجود ندارد تا نجاتم بدهد چون خودم این را خواستم. گفته بودم که من از عاشقانهها بدم میآید. بنابراین در داستان لولا هیچ عشقی وجود نداشت، تنها از تمام خشم و نفرتم در این داستان استفاده کرده بودم تا وحشتناک شود.
چقدر هم عالی! چون تیرگی داخل خانه و صدای شکستن ظرفها از...
تبر خونی
از آنجایی که احساسات آنچنانی نداشتم هیچوقت داستان و رمانهای عاشقانه ننوشتم؛ هر زمان هم نوشتم یک چیز مسخره درآمده است، این شد که چند سال پیش کتاب تبرخونی را تمام کردم.
تا به حال اصلاً اطلاع نداشتم که هرچه بنویسم واقعی میشود! اصلا نمیدانستم داخل داستان خودم زندانی میشوم و تا...
دقیقا همان زمانی که فکر میکرد دخترک قصد حمله میکند طی یک حرکت پاهایش را میگیرد، برعکس میشود و با دستهای خودش چاقو را در قلبش فرو میکند؛ ل*بهایش مثل یک ماهی باز و بسته میشوند.
به گمان، رفیقش کیانا هم تا الان به جمع عزرائیل و خانوادهاش پیوسته باشد؛ امیدوارانه دعا میکند عزرائیل پشت و پناه...
- موهاتم که قرمزه! خودت خجالت نمیکشی؟ مگه گوجهای؟
لبخند خشک شده روی صورتش را درست میکند و بیتوجه به حرفهای چرت مرد میگوید:
- میخواید به یه نوشیدنی مهمونم کنید؟
ساواش تلخ میخندد و دستش را روی کمر دخترک میلغزاند:
- حتماً گوجه!
لباس حریر قرمز زیادی کوتاه است و لعنت، پاهایش از زانو به بعد...
کلاغهای سوخته
سیگار وینستون بین ل*بهای قرمزش است و با انگشتهای کشیدهاش تاری از موهای قرمزش را میپیچاند:
- چرا انقدر تابلو تیپ زدی؟
نگاهی با بیتوجهای نثارش میکند و زیر ل*ب میگوید:
- تیپ من خوبه؛ اما اون، احساس میکنم یه کلاغ جلوم نشسته و با خودخواهی به چشمهام نگاه میکنه.
کیانا با تعجب...