چند ثانیه بعد با حلاجی کردن جز به جز واژهها کم- کم به عمق فاجعه پی بردم. ناخودآگاه نفس کم آوردم و اسم آتنا و هادس رو زیر ل*ب گفتم. هکتور با دیدن چهرهی جدی و عصبانیم با نگرانی بهم چشم دوخت و گفت:
- باور کنید نمیدونستم که اون یه ببرینهاس من... من فکر میکردم اون نژاد از بین رفته و... .
نذاشتم...