روی پل آن سمت دریا ایستاده بود؛ مثل همیشه لباسی به سیاهی شب به تن داشت و نگاه غمزدهاش به تلاطم دریا خیره بود.
این زن که بود؟! هیچکس نمیدانست.
تنها این را از او میدانستیم که هر روز نزدیک غروب اینجا حاضر میشود و خیره به دریا مینگرد.
شایعات زیادش پشت سرش بود؛ یک نفر میگفت که دخترک همسرش را...