نتایح جستجو

  1. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    ساحل بی‌فکر می‌گوید: - شاید توهم زدی! همه تیز نگاهش می‌کنند که آرام می‌خندد و حرفش را تصحیح می‌کند: - چیزه... قصد بی‌احترام نداشتم. دلوین بلافاصله می‌گوید: - حدست هم اشتباهه؛ چون اگه قرار به توهم زدن باشه، یکی‌شون توهم می‌زد نه هردو هم‌زمان! امیر صندلی را کنار می‌کشد و بی‌تعارف می‌نشیند و سپس...
  2. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    بدون آن‌که بدانم چه می‌کنم، از جایم بلند می‌شوم و می‌ایستم. در خط مستقیم نگاهم، آن مرد نیز از روی صندلی‌اش بلند می‌شود. برعکس من، او سرجایش میخکوب نمی‌شود و بلکه به سمت من می‌آید، بی‌ آن‌که تماس چشمی را لحظه‌ای متوقف کند. دلوین که شاهد آمدنش است، آرام می‌پرسد: - ماهوا شما هم رو می‌شناسین؟ و پیش...
  3. سارابهار

    اطلاعیه 🔻تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان🔺

    سلام و دروود♡ پایان رمان ال تایلر https://forum.cafewriters.xyz/threads/39323/page-6#post-364562
  4. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    *** شب خوبی بود. احساس خوبی داشتم. برعکس تمام عمرم که در زندگی قبلی‌ام زجرکُش شده بودم. در این زندگی که هنوز هم بعد از گذشت این مدت، برایم به یک‌باره شکل گرفتنش، مجهول است. هنوز در این فکرم که چطور یک آن از جهنمی به آن سوزانی، پرت شده‌ام در زندگی‌ای جدید و تر و تمیز. زندگی‌ای که خوشبختی‌ام در...
  5. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    - ماه... هی! با توام ماهوا! در همین حین با صدای دلوین که نامم را نجوا می‌کند به خود می‌آیم و می‌بینم دلوین جلوی درب اتاق دفترکارم ایستاده و با چشمانی نگران به من که روی صندلیِ میزکارم نشسته‌ام، خیره شده است. لحظه‌ای پلک می‌زنم تا بفهمم چه برسرم آمده است. دلوین سرجای خودش است و اصلاً به من نزدیک...
  6. سارابهار

    اطلاعیه 🔻تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان🔺

    https://forum.cafewriters.xyz/posts/364562/ پایان اِل تایلر
  7. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    *** جهان نجات یافته؛ اما نه به شکل کامل مثل زخمی که بسته شده؛ اما هنوز می‌سوزد. هیچ صدایی نبود. نه باد، نه حتی نسیم. فقط آرامشی بی‌انتها که مثل مه میان روحم پیچیده بود. چشم‌هایم را باز کردم، یا شاید خیال کردم باز می‌کنم. جهانی نقره‌ای مقابلم بود، بی‌مرز، بی‌زمان. جایی میان است و نیست. قدم...
  8. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    به ساختمان ‌های نیمه سوخته نگاه کردم، به مردمی که بعضی ایستاده و بعضی افتاده، درحال رنج کشیدن بودند. آسمان تکه‌ای سیاه بود، سیاهی‌ای که به آسانی نور را قبول نمی‌کرد. لبخند کمرنگی می‌زنم. بال‌هایم باز می‌شوند؛ اما حالا از نور ساخته شده‌اند، نه از سایه و سیاهی. من هم آماده بودم. بال‌هایم را گشودم،...
  9. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    با لحنی شگفت‌زده مقابلم ایستاد و گفت: - این فراتر از تصورت بود. تو همیشه همه چیز رو می‌دونستی مگه نه اِل تایلر؟ هم‌چون وزش باد، او هم اطرفم می‌چرخید و نطق می‌کرد. - وقتی پیش تلورای پیر رفتی و بهت حقیقت رو نشون داد تو فقط مادرت رو دیدی و الهاندرو رو که مسبب این طلسم و توطئه هستن! درحالی‌که...
  10. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    من به دست هیچکس و با هیچ چیز کشته نمی‌شدم به جز از اراده خودم، من می‌بایست می‌خواستم که بمیرم، تا بمیرم! تا قبل از ملاقات با تلورا نمی‌دانستم مرگ برایم وجود دارد. این را تلورا به من گفته بود که جز به دست و اراده خودم با هیچ چیزی در این دنیا نخواهم مرد! کول این را از قبل می‌دانست، لعنتی! حالا هدف...
  11. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    شهر نیمه‌ویران. آسمان مه‌‌آلود از طلسم، دود و تاریکی پر شده است. مردم یکی پس از دیگری به میدان شهر آمدند. با حالی زار و دردمند. آن‌ها از شدت رنج طلسم مرگبار در حال تبدیل شدن به سایه‌هایی از خودشان هستند. و کول رو به رویم قرار دارد. در حالی که درخشش سردی دورش حلقه زده است. برعکس همه این مدت که او...
  12. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    *** نسیم باد بوی مرگ می‌داد، خاکستر و برگ‌های سوخته در هوا می‌رقصیدند. بعد از مدتی طولانی بالآخره دوباره پا به دنیای انسان‌ها گذاشتم. دوباره با جادو ظاهرم را انسانی و معمولی کرده‌ام. از لحظه‌ی ورود به پورتال و رسیدنم به تریلند به بعد کول را ندیده‌ام. آن‌قدر خسته‌ بودم که حوصله به دنبالش گشتن و...
  13. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    جنگل سبز برگشت، خود واقعیِ جنگل سبز! نمی‌توانستم بگویم باورم نمی‌شود که با پلیدی‌های درونم، اکنون چطور توانسته‌ام خالق جنگل سبز باشم، نه در صورتی که می‌دانم جادوگر سیاه و الهاندروی لعنتی که نمی‌دانم چطور از آن معرکه‌ی 10 سال قبل زنده مانده است، طلسمی روی انسان‌های بی‌گناه و بی‌دفاع یک سرزمین...
  14. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    چیزی درونم لرزید. سعی کردم قدمی بردارم، اما زمین نرم شد، مثل حافظه‌ای که زیر فشار زمان فراموش می‌شود. جرقه‌ای در ذهنم زده شد. جنگل سبز یعنی معنای زندگی، حس، باور، و معنا. جنگل نامرئی یعنی جهان حقیقت، آگاهی، و دیدن بدون فریب. وقتی من از جنگل نامرئی عبور کردم و به تلورا رسیدم، حقیقت را دیدم؛ اما...
  15. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    نفسی عمیق کشیدم. چشمانم را بستم. در تاریکی، هنوز ردّی از سبزی و پاکی می‌درخشید. نه بیرون، که درون من. جایی میان قلب و حافظه. چیزی آن‌جا بود، گویا جنگل سبز نمرده و درونم ریشه دوانده بود، در جایی که هیچ نوری نمی‌رسد؛ اما زندگی ادامه دارد. فهمیدم که هرچه دیده‌ام، از من زاده شده و هرچه از بین رفته،...
  16. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    باد هنوز می‌وزید؛ اما چیزی برای حرکت دادن نداشت. صدایش بی‌مقصد در فضا می‌چرخید. قولم... من باید به قولم عمل می‌کردم حتی به قیمت جانم، لعنتی قولم! دلم لرزید. من نمی‌توانستم بدون عمل به قولم از آن‌جا بروم. زمزمه کردم: - جنگل سبز...؟ هیچ پاسخی نیامد. فقط پژواک صدای خودم برگشت، چند لحظه بعد،...
  17. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    داشتم نفس کم می‌آوردم، نه این نمی‌توانست درست باشد! درخشش درختان را به خاطر داشتم؛ آن‌ها که به مانند نگهبانانی دوست داشتنی با برگ‌های سبزرنگ و سایه‌های آرامش‌بخش بر زمین جنگل پاک سایه می‌افکندند. ولی حالا تنها درختان سیاه و تلخ، مانند شبح‌هایی بی‌احساس، دور و برم ایستاده بودند. قطعاً این‌جا همان...
  18. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    *** -اِل آندریا! اجازه میدی من بطری رو آب کنم؟ سرم را بی‌هیچ حسی برای نیروانا تکان می‌دهم و کنار دریاچه آب‌های مُرده، در کنار کول می‌ایستم. از لحظه‌ای که در جنگل نامرئی با تلورا ملاقات کرده‌ام و حقیقت را دیدم، دیگر نتوانستم آن اِل آندریای مهربان باشم، گویا خلق و خوی خوبم در جنگل نامرئی، نامرئی...
  19. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    در همین حین صدایی شنیدم که تا آن لحظه از شنیدنش عاجز بودم. گویا که صدای تپیدن یک قلب بود، می‌دانستم نزدیک شده‌ام، می‌دانستم آن‌جاست. لبخند روی لبم نشست و صدایش زدم: - تلورا! سکوت محض همه جا را فرا گرفت. می‌دانستم آن‌جاست، باید آن‌جا می‌بود؛ چون من باور داشتم به حضورش. صدای نفس‌هایی به گوشم رسید...
  20. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    ایستادم. در این جنگل گویا که نور هم نامرئی بود، در آن سیاهیِ جنگل نامرئی نگاهی به مچ دست و ساعتش انداختم و غریدم: - گیرم که دیدم، خب که چی؟! چشمان سبزش درخشید و شگفت‌زده‌تر از قبل گفت: - از لحظه‌ای که وارد جنگل نامرئی شدیم ساعتم وایستاده...این‌جا زمان متوقف میشه، این فوق‌العاده‌ست اِل آندریا...
عقب
بالا پایین