- ماه... هی! با توام ماهوا!
در همین حین با صدای دلوین که نامم را نجوا میکند به خود میآیم و میبینم دلوین جلوی درب اتاق دفترکارم ایستاده و با چشمانی نگران به من که روی صندلیِ میزکارم نشستهام، خیره شده است. لحظهای پلک میزنم تا بفهمم چه برسرم آمده است. دلوین سرجای خودش است و اصلاً به من نزدیک...