در میان استخوانهای یکدیگر آواز میخوانند و یک به یک هم دیگر را به اوج مرگ فرا میخوانند.
زندگیشان درد دارد و مهم نیست. این روزها چیزی مهم نیست. سردی میلههای اتوبوس، گرد و غبار تهرانِ عظیم و تمام زشتیهای منحنی به افکارشان!
گویی یادشان رفته در حفاظت کامل خدا هستند.
******
از رستوران بیرون آمدیم. افتاده راه میرفتم و بیحوصله اطرافم را نگاه میکردم. از کنار بستی فروشی رد میشدیم. نگاهی عمیق به بستنیها انداختم و بیخیال به راهم ادامه دادم. صدای برایان حواسم را جمعتر کرد.
- بستنی میخوری؟
نگاهش کردم و به نشانهی نه سرم را تکان دادم.
دیگر چیزی نگفت و به...