به وقت آذر ماهِ هفتاد و نه، شاید خانم آقای مهری یک چیزی میدانست که با ناخوشی نگاهمان میکرد.
شاید بچههای تابستان ندیدهی کوچهی خانهیتان میدانستند که این شیرینی دل را میزند و در همان روزهای اول پایم زیر دوچرخهی قرمز رنگ محمد، پسرِ حیدر آقا رفت.
در این میان به من بگو، منتظرت بمانم؟ یا تو...
این روزها ساعت ابریست و هر روز جمعه است.
صبح غروب است و شب غروب!
روز از نو و غروب روزها از نو و آغاز دروغهای جدید از نو!
نه کوه پشت سر داریم و نه آسمان در جایگاه سایبان؛ تنهاییم.
به راستی که تمام این حرفها در انزوای شبهای کویر پدید امده است.
نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه سرش را پایین انداخت.
- آره من دوتا بچه دارم یه دختر یه پسر.
نگاهش کردم. عاشق شده بود، هم پدر شده بود، هم زندگی خوبی داشت.
- به نظرت کار اشتباهی نمیکنیم برای ناهار بیرون بریم؟
سرم را پایین انداختم و انگشتان کشیدهام را در هم گره زدم.
- اونم تنها!
دستی به موهای لختش...
???دلنوشته ???
?نقد کلی دلنوشته: در دلنوشته شاهد عاشقانهای هستیم که به دوری منجر شده و دلنگار از دوری معشوقهاش غمگین و پریشان است و از طریق نوشتن، با معشوقهاش حرف میزند. در اثر به خوبی احساسات دلنگار شرح داده شده و باعث درک خواننده از او میشود. نام اثر "پیمان" نام مناسبی نیست و در اثر شاهد...
he and his friend
انجمن کافه نویسندکان
انجمن کافه نویسندگان مرجع اصلی تایپ دلنوشته
خط نستعلیق شکسته
خوشنویسی اسلامی
دلنوشته
دلنوشته عاشقانه
عاشقانه
کیانازتربتینژاد
گروه او و دوستانش
در میان استخوانهای یکدیگر آواز میخوانند و یک به یک هم دیگر را به اوج مرگ فرا میخوانند.
زندگیشان درد دارد و مهم نیست. این روزها چیزی مهم نیست. سردی میلههای اتوبوس، گرد و غبار تهرانِ عظیم و تمام زشتیهای منحنی به افکارشان!
گویی یادشان رفته در حفاظت کامل خدا هستند.
******
از رستوران بیرون آمدیم. افتاده راه میرفتم و بیحوصله اطرافم را نگاه میکردم. از کنار بستی فروشی رد میشدیم. نگاهی عمیق به بستنیها انداختم و بیخیال به راهم ادامه دادم. صدای برایان حواسم را جمعتر کرد.
- بستنی میخوری؟
نگاهش کردم و به نشانهی نه سرم را تکان دادم.
دیگر چیزی نگفت و به...