کیاناز تربتی نژاد

  1. دختر خوشگل انجمن

    در حال تایپ دلنوشته تاریخی دیگر | نویسنده کیاناز تربتی نژاد

    به وقت آذر ماهِ هفتاد و نه، شاید خانم آقای مهری یک چیزی می‌دانست که با ناخوشی نگاهمان می‌کرد. شاید بچه‌های تابستان‌ ندیده‌ی کوچه‌ی خانه‌یتان می‌دانستند که این شیرینی دل را می‌زند و در همان روزهای اول پایم زیر دوچرخه‌ی قرمز رنگ محمد، پسرِ حیدر آقا رفت. در این میان به من بگو، منتظرت بمانم؟ یا تو...
  2. دختر خوشگل انجمن

    در حال تایپ دلنوشته سراچه ذهن | نویسنده کیاناز

    این روزها ساعت ابری‌ست و هر روز جمعه است. صبح غروب است و شب غروب! روز از نو و غروب روزها از نو و آغاز دروغ‌های جدید از نو! نه کوه پشت سر داریم و نه آسمان در جایگاه سایبان؛ تنهاییم. به راستی که تمام این حرف‌ها در انزوای شب‌های کویر پدید امده است.
  3. دختر خوشگل انجمن

    در حال تایپ داستان کوتاه تاوانِ زنده ماندن | KiAnaz کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه سرش را پایین انداخت. - آره من دوتا بچه دارم یه دختر یه پسر. نگاهش کردم. عاشق شده بود، هم پدر شده بود، هم زندگی خوبی داشت. - به نظرت کار اشتباهی نمی‌کنیم برای ناهار بیرون بریم؟ سرم را پایین انداختم و انگشتان کشیده‌ام را در هم گره زدم. - اونم تنها! دستی به موهای لختش...
  4. م

    پایان نقدوبررسی نقد دلنوشته پیمان | KIAnaz کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ???دلنوشته ??? ?نقد کلی دلنوشته: در دلنوشته شاهد عاشقانه‌ای هستیم که به دوری منجر شده و دلنگار از دوری معشوقه‌اش غمگین و پریشان است و از طریق نوشتن، با معشوقه‌اش حرف می‌زند. در اثر به خوبی احساسات دلنگار شرح داده شده و باعث درک خواننده از او می‌شود. نام اثر "پیمان" نام مناسبی نیست و در اثر شاهد...
  5. ج

    اتمام یافته دلنوشته تورم احساس | KIAnaz کاربر انجمن کافه نویسندگان

  6. دختر خوشگل انجمن

    در حال تایپ دلنوشته افکار منحنی | نویسنده KIAnaz

    در میان استخوان‌های یکدیگر آواز می‌خوانند و یک به یک هم دیگر را به اوج مرگ فرا می‌خوانند. زندگی‌شان درد دارد و مهم نیست. این روزها چیزی مهم نیست. سردی میله‌های اتوبوس، گرد و غبار تهرانِ عظیم و تمام زشتی‌های منحنی به افکارشان! گویی یادشان رفته در حفاظت کامل خدا هستند.
  7. دختر خوشگل انجمن

    در حال تایپ رمان کوتاه هویت خونین | KIAnaz

    ****** از رستوران بیرون آمدیم. افتاده راه می‌رفتم و بی‌حوصله اطرافم را نگاه می‌کردم. از کنار بستی فروشی رد می‌شدیم. نگاهی عمیق به بستنی‌ها انداختم و بیخیال به راهم ادامه دادم. صدای برایان حواسم را جمع‌تر کرد. - بستنی می‌خوری؟ نگاهش کردم و به نشانه‌ی نه سرم را تکان دادم. دیگر چیزی نگفت و به...
عقب
بالا پایین