با صدای بلند خندیدم خدای من این همان کشیش پیر کلیسای نزدیک به تیمارستان بود، گاهی اوقات می آمد و برای رهاسازی ما از سوی شیطان دعا میخواند. با پوزخند و نفرت به او خیره شدم و گفتم:
ـ درسته همین الان داخل لباس مشکی وارد شد.
عصبانیت شلعه ور در نگاهش مثل جهنمی لذت بخش برای روحم بود. با صدای بلند...
انجمن ادبی و فرهنگی کافهنویسندگانانجمنکافهنویسندگانمرجعاصلیتایپداستانک
دلنوشته آنلاین
دلنوشته تراژدی
دلنوشته در حال تایپ
دلنوشته در حال تایپ شاکله
دلنوشته در حال تایپ شاکله به قلم وادی
دلنوشته شاکله
دلنوشتههای وادی
کافه رایترز