حال من بعد تو؛
همچو ماهی که در تُنگی تَنگ اسیر شده است
همچو مزرعهای که در خشکسالی نهالهای امیدش را جوانههای کوچکش را از دست داده است
همچو ابر سیهفامی که محکوم به نباریدن است
همچو بغض سنگینی که قصد شکستن ندارد
همچو دیوانهای که در جمع هوشیاران افتاده است!
اینگونه است حبیب قلب بیپناهم!
he and his friend
انجمنکافه نویسندکان
انجمنکافهنویسندگانمرجعاصلیتایپدلنوشته
خط نستعلیق شکسته
خوشنویسی اسلامی
دلنوشتهدلنوشته عاشقانه
عاشقانه
کیاناز تربتی نژاد
گروه او و دوستانش
در میان استخوانهای یکدیگر آواز میخوانند و یک به یک هم دیگر را به اوج مرگ فرا میخوانند.
زندگیشان درد دارد و مهم نیست. این روزها چیزی مهم نیست. سردی میلههای اتوبوس، گرد و غبار تهرانِ عظیم و تمام زشتیهای منحنی به افکارشان!
گویی یادشان رفته در حفاظت کامل خدا هستند.
اگر نمیخواستی مرا؛ پس چرا همچنان ماهیهای افکارم در اقیانوس خاطرت غوطهور میماند؟
مگر چه میشد که کنارت بنشینم و با هم قلوه سنگهای ریز و درشت کنار دستانمان را بر بدنهی دریا میزدیم؟ زیبا هم میشد. دنیا؛ دنیا حتی زیبا میشد با تصویر من در کنار تو... .
چمنها دستان گره خوردهی من و تو را کم...
تنهایی خیلی خوبه امّا
بنظرم آدم نیاز داره که
یوقتا با یکی حرف بزنه ،
درد و دل کنه ،
موقع پیام دادن بهش یه لبخندی رو لبش باشه ،
یکی که بعضی وقتا باهاش کافه بره ،
بجای دوسیب آلبالو ، بلوبری سفارش بده
آدم نیاز داره که یکی باشه
حتی باهاش دعوا کنه ، بحث کنه ،
رووش غیرتی بشه و حسود باشه نسبت بهش ...
[آیه]
اما گویی تو کلامِ خدا هستی!
ما بین سیاهی و تاریکی، در زندگی ام طلوع کردی و من قلباً احساس می کنم، خدا تو را فرستاده که بگوید:
هی دختر!
حواسم هنوز به تو هست.
هنوز هم تورا دوست دارم!
این مَرد هم هدیه ی من به تو...
Lidiya
موضوع
cafe writers
cafewriters.xyz
cafe_writers
انجمن رمان نویسی کافهنویسندگانانجمنکافه رایترز
انجمنکافهنویسندگانمرجعاصلیتایپدلنوشتهدلنوشته تراژدی
دلنوشته در حال تایپدلنوشته عاشقانه
دلنوشته مردی که غزل هایم به او وابسته اند
دلنوشته های احساسی
دلنوشته های زیبا
دلنوشته یک ویران دل، اینجا جا مانده
سایت تایپدلنوشته
سایت دلنوشته نویسی آنلاین
کافهنویسندگان
یک ویران دل، اینجا جا مانده