***
بعد از ظهر، مادربزرگ میخواهد کتاب بخواند، اما جورج خیلی سر و صدا میکند.
او در حال نواختن پیانو است.
مادربزرگ دستهایش را روی گوشهایش میگذارد و میگوید:
- یه کاری بکن، ویلسون.
او پاسخ می دهد:
- دارم به یه راهی فکر میکنم که جورج بتونه به پارک برسه.
مادربزرگش میگوید:
-عجله کن!
***...