امید: صبحها رو دوست ندارم جناب سرهنگ. صبحها... صبحها خیلی خسته میشم. این خورشید که میزنه بالا ها، حس میکنم نفس نمیتونم بکشم. اصلاً... اصلاً بین این همه بدبختی و بیچارگی، تو این همه فلاکت، خورشید چرا طلوع میکنه؟ چرا باید نورانی بشه همه چی؟ کاش خاموش کنن این چراغ گنده رو... آدما تو تاریکی...