ایلسا : من دیگر نمیتونم بجنگم، نمی تونم یه بار دیگه ازت فرار کنم، من دیگه نمیتونم تشخیص بدم چی درسته و چی غلط. تو به جای هر دوی ما فکر می کنی، به جای همه ی ما.
ریک: درسته، من اینجا منتظرتم، خانم کوچولو.
ایلسا : امیدوارم خیلی دوستت نداشته باشم.
+اسم اون مرحله از زندگی که بودن یا نبودن آدما دیگه برات اهمیتی نداره چیه؟
_شاید تنهاییِ عمیق باشه
+نه،اسمش میشه سِر شدن،انگاری میشینی یه گوشه و به آدما نگاه میکنی، اگه خواستن برن درو براشون باز میکنی و بدرقشون میکنی اگرم خواستن بمونن بازم تو سکوت بهشون نگاه میکنی و این عجیب ترین و در عین حال...