در حالی که نفس نفس میزد کیف چرم مشکی زیر بغلش را آهسته روی صندلی چرم کنار دیوار روبهرو گذاشت.
با نگاه نافذش تمام اتاق را در ثانیهی چک کرد.
- سلام... سلام. مجبورم شدم نصف مسیرو بدوم تا سر وقت برسم. خلاصه ببخشید.
این حال خوب و حوصلهاش را از صمیم قلب میستاییدم. شاید او برعکس من چگونه درد...
انجمن
انجمن رمان نویسی
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
انجمن کافه نویسندگان
خواندن رماندانلودرماندانلودرمان اجتماعی
دانلودرمانعاشقانهرمانرمان آنلاین
رمان آنلاین زندگی دو وجهی
رمان اجتماعی
رمان در حال تایپ
رمان در حال تایپ زندگی دو وجهی
رمان زندگی دو وجهی
رمانعاشقانهرمان های سوما غفاری
زندگی دووجهی
سوما غفاری
کافه نویسندگان