دخترک بالاخره عضلات کوچک و بلااستفاده صورتش را حرکت داده و لبخندی محجوبانه میزند. لبانش را چندینبار تکان میدهد اما طبق روال همیشه، جز چندین صدای نامفهوم و گوشخراش چیزی از هنجرهاش خارج نمیشود. دخترک بیچاره... دخترک لال بیچاره! به جای آن دستان کوچکش را که درست مثل کل تنش اندکی فربه است دور...
با سلام خدمت تمامی کاربران ارجمند انجمن کافه نویسندگان.
بخش داستانک نیز ماننده سابهای دیگر تالار ادبیات دارای قوانینی است که از تمامی نویسندکان فعال بخش داستانک انتظار میرود که قوانین را با دقت خوانده و به آنها عمل کنند.
۱_ کسانی که داستانک آنها کمتر از دو پست است، حق زدن تاپیک ندارند و...
تکهای بزرگ از کیک را برید و با ولع شروع به خوردن کرد.
با هر تکهای که داخل دهانش میگذاشت لبخندش کشیده تر میشد.
حالش را دوست داشت!
کمی همانجا نشست و به تکههای باقی مانده کیک خیره شد. کسی نبود که تکههای بعدی را با اون سهیم بشود. اما عیبی نداشت.
کم کم، دیدِ چشمانش تار شد. سرش گیج میرفت.
انگار...
- ت... تکون نخور!
گویا او هم حس کرده بود که آخرِ راه است، دست از تلاش برداشت و به سمتم برگشت.
با چشمانی که دیگر رنگ و رویی در آن دیده نمیشد، خیره خیره مرا نگریست و گفت:
+ خلاصم کن؛ ولی بدون توام یه روزی به سرنوشتِ من دچار میشی!
کمی به خود لرزیدم که مبادا حرف، حرفِ او شود!
بیتوجه به تمام...