یه داستانِ ترسناک میخوام تعریف کنم
که ترسناک بودنش بخاطر واقعی بودنشه!
یکی از همین روزای بهارِ زرد بود و سرِ سفره، کنارِ اهالی خونه نشسته بودم که یه اتفاقی افتاد و من خندم گرفت؛ یه طورِ عجیبی!
خنده با صدای بلند، قهقهه تا دلِ آسمون...
وسطِ همین سرخوشیا یچی خفتم کرد و دستشو گذاشت رو گلوم..نه که...