سوزن نفس در دستم، می دوزم
سینه ی شکافته از اندوهم
تا روز را در خرابه ی بودن
به کوچه های شب برسانم
شب ها قلبِ نشسته به خونم
می گرید چکه چکه بر دلم
شاید که نفس بسته
راه رهاییِ دلِ خونم !
وقتی شکوفه های شــب
می شکفند بر تنــم
در سکوتِ سرد زمستان می شنوم
زمزمه ی دورِ بـــی تو بودن را
و اندوه باز...