دلنوشته های سمیه صباح

  1. مَـهـوا

    [ سمیه صباح ]

    سَر نهادم به خلوتِ بیابان، به کُنجِ کویرِ وجود. دریایِ تنهایی موج می زد در دلم؛ نورِ ماه فواره می زد در کویر و بارانی از پولک هایِ نقره ای فرومی ریخت بر تَرَک هایِ خاکِ خُشک و می پاشید بر بیکرانگیِ فضا. رد شد شهابی. در تَهِ خاموشیِ شب، دخترکی روسری قهوه ای، از نردبانِ آسمان رفت بالا و چید سیبِ...
عقب
بالا پایین