سَر نهادم
به خلوتِ بیابان،
به کُنجِ کویرِ وجود.
دریایِ تنهایی
موج می زد
در دلم؛
نورِ ماه
فواره می زد
در کویر
و بارانی از پولک هایِ نقره ای
فرومی ریخت بر تَرَک هایِ خاکِ خُشک
و می پاشید بر بیکرانگیِ فضا.
رد شد شهابی.
در تَهِ خاموشیِ شب،
دخترکی روسری قهوه ای،
از نردبانِ آسمان
رفت بالا
و چید
سیبِ...