می توانم در اندوه دست و پا بزنم
در همه ی برکه هایش
به آن عادت کرده ام
اما کوچک ترین تکان خوشی
پاهایم را سست می کند
و همچون مستان راهم را نمی شناسم
مگذار کسی خنده ای کند
مستی ام از آن ** تازه بود
همین!
قدرت چیزی نیست جز درد و رنج
ناتوان، و اسیر نظم و انضباط
تا وقتی که سنگین شود و سرنگون
به غول...
اشعار امیلیدینکسون
امریکا
امیلیامیلی دیکنسون
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
انجمن رمان کافه نویسندگان
شاعر
شاعر آمریکایی
شاعر امریکایی
شعرهایامیلیدینکسون شاعر امریکایی
شعرهایامیلی دیکنسون
گلچینشعرهایامیلیدینکسون