ای كاش میتوانستم بگويم
كه با من چه میكنی
تو جانی در جانم میآفرينی...
تو تنها سببی هستی كه به خاطر آن
روزهای بيشتر، شبهای بيشتر
و سهم بيشتری از زندگی میخواهم
تو به من اطمينان میدهی
كه فردايی وجود دارد...
?جبران خليل جبران
چيزي از فرق سرش به سرعت پايين آمد؛ از چشم هايش بيرون زد، گلويش را خراشيد و توي دلش فرو ريخت.
اين شكل طبيعي چيزي بود كه بعد ها فهميد غصه است.
-فریبا وفی