✿ یه اعتراف نویسندهطور!
بیاین یه لحظه قلمهامونو زمین بذاریم و رک و راست بگیم:
... گاهی یه نقطهگذاری غلط میتونه خوابو از چشمم بگیره.
... هر بار میخوام بنویسم، اول باید سه بار اتاقمو مرتب کنم (الهام پشت گرد و غبار نمیاد گویا!).
... هنوزم وقتی کارم چاپ میشه، حس میکنم یه کودک گمشده رو...
تنها شادیام این است که هیچکس نمیداند کجا هستم. کاش میتوانستم همین را تا ابد کِش بدهم؛ خیلی دلخواهتر از مرگ است. در کنهِ وجودم خالـی و بیحاصلم، حتی در احساسِ شادمانیام.
- نامه از فرانتس کافکا به فلیسه
خوندی تموم شد؟
حالا وقت تمرینه.
"مارال با تخسی گفت: به توچه"
این مثال رو زدم بدونید این برای رمان های دست اوله..از اون ازدواج اجباری و همخونه و از این چرت و پرتا!
حالا کاری ندارم به این ایده میخوام روی جمله نفوذ کنیم.
یه روز به یکی گفتم نویسنده ی خوب اول باید کاراگاه خوبی باشه بعد سوال از خودش...
عشق و عشق و عشق و صدهزار بارم که باشه میگم عشق
وقتی عاشق نویسندگی باشی بقیش درست میشه
چون عاشقشی میری میخونی مطالعه میکنی علمت زیاد میشه
چون عاشقشی میری علائم نگارشیو یاد میگری
چون عاشقشی توصیفو ایده و همه رو میفهمی و به دست میاری خودت مستقل
چون عاشقی میری زمین نویسندگیو هموار میکنی
عشق و عشق...
تو گرچه تکیه گاه منی، اما خود، در تنهایی، ساقه ی باریک یک گل مینایی. مگذار حتی نسیم یک اضطراب، این ساقه ی نازک را مختصری خم کند. شکستن تو، درهم شکستن من است.
?نادر ابراهیمی