شبهای زندگی صادق سالها بود که به درازا میکشید و سپیدهدم انگار که در دوردستها در سرزمینی دیگر سایهی شب را میزدود. با این حال صبح رنگپریده و سرد از راه رسید و صادق این را فقط از روی حرکت کُند عقربههای مرگآلود زمان درمییافت.
ساعاتی شوم که در پی انتقام و در آتشی که بانیان آن نزدیکانش...