پشت دستم را روی صورتش گرفت و بیصدا گریست. صدای نفس نفس زدنهای آرامش را پس از هر هق هق زدن بیصدایش میشنیدم و آخ از این دل که سودای آغــوش معصومه حالا حالاها باید برش بماند.
در حالی که هیچ اطمینانی به کلماتم نداشتم، زمزمه کردم:
- از اینجاهم نجات پیدا میکنیم.
بگذارم که بمیرم، رهایم کن! میخواهم کمی...