اگر بتوانم خودم را کنترل کنم، اگر به اندازهای که باید دستنخورده بگذارمش... اینکار را نمیکنم. نمیتوانم. همیشه سمت قسمت خوبش میروم، سمتی که باعث میشود سرم مانند یک لولهای پراز عکس برق بزند! مغز را میخورم و برای حدود سی ثانیه، خاطرات دور تا دور سرم میچرخند.
چرخش نورها، عطر، موسیقی...
پارت ۱۶
نمیدانم چقدر از آخرین سفر شکاریمان گذشته، احتمالا چند روز، اما من حس میکنم. احساس میکنم جریان برق در درون اندام های بدنم سوزش ایجاد می کند و محو می شود. تصاویر بی رحمانه ای از خون را مشاهده میکنم، قرمزیه تابان و محسور کننده، از میان بافت های صورتی روشن در شبکه های پیچیده و پر پیچ و خم...