تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی °• دیــآ رُمـــان •°

  • شروع کننده موضوع Kallinu
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 231
  • پاسخ ها 3
به نام حی توانا
انجمن کافه نویسندگان

به شخصه یه عادتی دارم؛ اینکه وقتی رمانی رو میخونم و از قسمتیش، یا از دیالوگیش خوشم میاد، اگه پی دی اف باشه هایلایت می گیرم، تو گوشی باشه، شات!

فکر می کنم خیلی ها هم چنین کارهایی بکنن؛ اینجا میتونید عکس هاتون، یا متن هایی که دارید رو به اشتراک بذارید.

✔ اگر دیالوگی رو قرار میدید «نام کارکتر» و «نام رمان» و «نام نویسنده» رو حتما بنویسید.

✔ اگر مونولوگی قرار میدید، «نام رمان» و «نام نویسنده» کفایت میکنه.

اسپم نفرستید.
تشکر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,832
4,252
148
وضعیت پروفایل
(:?
حرفِ انتظار نیست. حرفِ دور موندن و از دور به آدما نگاه کردنه. حرفِ جنونِ بی اندازه ی منه که اگر نزدیک تو بشه همه چیز و می سوزونه...خونه رو...لباس هاتو...به جون تو راست میگم!

مرد قد بلند/دریا دلنواز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,832
4,252
148
وضعیت پروفایل
(:?
___.jpg


وال ۵۲/ @MRyWM
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
115
832
93
17
وضعیت پروفایل
‌ ‌ ‌ٵݫ ڦݣࢪ ݣࢪڐڽ ٹةݓ ٹٵ ⃠ۻٹځ ݦݓڽڦࢪَٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡ݦ ‌
پادشاه با صدای گرفته در حالی که ازش خون میرفت گفت:
-من....من همچین روزی رو.....دیده بودم یادته.....یادته هشت سالت بود...بهت گفتم تقدیر ......تقدیر اینه که تو من رو بکشی....من ... از دور هوات رو دارم به بقیه نگو...تو من رو کشتی....بگو.....بگو خودم خودم رو کشتم......خدانگهدار ملکه جنگجو و زیبای من بانو پارک سه رویی.



_چون که تو وقتی 7 سالت بود منو نجات دادی یادته یادته که اون شب که از قصر پرتم کردن بیرون به مدت 4 روز تو رو هم پرت کردن بیرون؟ من اون موقع فقط 16 ساله بودم و برای اینکه ابروم نره پوشیه بسته بودم تو اومدی و گفتی:آقا ببخشید شما پولی داری که باهاش غذا بخرم من خیلی گشنمه میشه؟ من در جوابت اولش گفتم:نه اما بعد تو یه چاقو از رو میز برداشتی و به سمت من گرفتی و با اون صدای نازک خوشگلت گفتی:اگر بخوای مانع کاری میخوام بشی از سر راه برت میدارم به طوری که دیگه نتونی بیای . بازم اول مقاومت کردم اما تو یهو خوابوندیم زمین هه این زخم دروغ بود که بهت گفتم تو یه جنگ به تازگی اینطوری شده این چشم رو من با یه موادی پوشانده بودم هه تو این کار رو کردی و یه خط بزرگ رو چشمم کشیدی اون موقع من بهت پول رو دادم و تو گفتی:آفرین پسر خوب

و بعدش رفتی چشمم پر خون شده بود اون موقع بود که از تو یاد گرفتم که باید موانع رو کنار بزنم برای همین هم خواستم جبران کنم فردای اون روز وقتی چشمم رو خوب کردم و تقریبا سله بسته بودرفتم دنبال خونت گشتم وقتی پیدات کردم فهمیدم اسم اصلی تو پارک سه رویی و تو یه خانواده خیلی بد و سنگدل داری بزرگ میشی برای همین هم خواستم بیارمت پیش خودم میدونی چرا یک سال طول کشید؟ چون که من میخواستم اول همه از من بترسن و موانعم رو بردارم تا برگشتم خونه شروع کردم به بد اخلاقی از همون موقع شروع به کشتن کردم اولیش وظیر اعظم برای پادشاه شدن و بعد مردم یکی پس از دیگری مانع ها رفت کنار و جاده تو باز شد اومدم دنبالت و بردمت اما تو منو نشناختی برای همین خیالم راحت تر شد.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا