تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[آیلا] کارگاه تابستانه داستانک نویسی

  • شروع کننده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 181
  • پاسخ ها 4
وضعیت
موضوع بسته شده است.
L

Lidiya

مهمان
54918_23f2d9c9593884231706184a4a045ed3.jpg

با سلام
کاربر گرامی @آیلا

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @PAWRISSAW


_ دوره ی آموزشی تابستان 1400 _
?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
3,244
9,329
193
اقیانوس بلاهت
وضعیت پروفایل
ما مثل دمینو بهم ضربه میزنیم تو به من من به اون اون به اون!
به نام خدا
نویسنده:آیلار نظام دوست
موضوع:زندگی من


با شور و ذوق وارد مدرسه شدم، مکانی که با بقیه تفاوت اساسی داشت.
وارد کلاس شدم و خانم‌معلم نگاهی انداخت و گفت: چرا دیر کردی؟
عذر‌خواهی کردم و سرجایم نشستم‌،درس ریاضی تمام شده بود و وارد درس جدیدی شده بودیم؛من که چیزی از درس گذشته یاد نگرفته‌بود به خانم معلم گفتم.
اما ایشان با عصبانیت فرمود خودت یاد بگیر.) بسیار ناراحت شدم و از دوستانم درخواست کمک کردم اما هیچ کدام توجهی نکردند.
زنگ تفریح به صدا در آمد رفتم کلاس بچه‌های بزرگتر از خودم و از آنها درخواست کمک کردم؛تمامی آنها به من در یادگیری درس ریاضی کمک کردند و من هم از آنها بابت کمکشان تشکر کردم.
به کلاس رفتم معلم گفت فردا از درس دو ریاضی امتحان داریم.)تمامی بچه‌ها پچ پچ می‌کردند که حتما آیلار صفر می‌شود.
خلاصه زنگ خانه به صدا در آمد.
با قدم‌های استوار از کلاس خارج شدم و به سمت منزل حرکت کردم.
در خانه بسیار تمرین حل کردم و برای امتحان فردا حاضر بودم و صبح با اعتماد به نفس بالایی به مدرسه رفتم.
بعد از ده دقیقه وارد کلاس شدیم؛خانم معلم برگه‌ها را پخش کرد و من هم به تمامی سوالات پاسخ دادم و خانم برگه را گرفت،نگاهی به برگه‌ام انداخت و گفت نمره تو کامل است،آفرین.)
در این دو روز متوجه شدم،شاید یک در بسته شود اما حتما در دیگری به رویمان گشوده می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
3,244
9,329
193
اقیانوس بلاهت
وضعیت پروفایل
ما مثل دمینو بهم ضربه میزنیم تو به من من به اون اون به اون!
به نام نقاش هستی

موضوع:خیال وحشناک


به باغ رفتم،جایی به دور از استرس و...
تنها جایی که روحم را تسلی می‌داد.
به درخت کهنسالی تکیه کردم که ناگهان با صدای مهیبی قلبم شروع به پرواز کرد !
این صدا چه بود؟
غرق در استرس شدم که ناگهان صدا‌ی گریه را شنیدیم.
این چه کسی است؟
درخت را در حصار آغوشم فشردم بعد از چند دقیقه به خودم آمدم و درخت را رها کردم.
کمی عقب‌تر رفتم که کسی گفت:
-کجا؟
از ترس،تمام بدنم می‌لرزید.
با صدای وحشت زده گفتم:
-تو کیستی؟
اما پاسخی نداد.
به عقب نگاه کردم که درخت شروع به گریستن می‌کرد،چشمانم را به هم فشردم و فکر کردم که سوار بر کشتی خیال و رویا شده‌ام اما چنین نبود.
نزدیک رفتم و گفتم:
-چرا گریه می‌کنی؟
با هیبت صدایش چنین گفت:
-من زخمی‌ هستم.
با تعجب گفتم:
-مگر درخت هم زخمی می‌شود؟
-بله.
تنه‌ی درخت را لم*س کردم روح بی‌پروایم به پرواز در آمد و حس کردم در آسمان هستم.
اما متوجه‌ شدم کسی درخت را خط‌خطی کرده با دقت نگریستم و متوجه شدم روی تنه‌ی درخت نقاشی یک گوزن حک شده است.
با ناراحتی گفتم:
-منظورت از زخم این است؟
با صدایی لطیفی گفت:
-بله.
تکه‌ایی از شالم را پاره کردم و زخمش را بستم.
این درخت تنومند ساکت ماند اما درختان یکی پس از دیگری شروع به گریستن می‌کردند بعد از چند دقیقه آسمان هم ناله‌ایی سر داد.
حتما دیوانه شده‌ام.
سرم را درمیان دستانم فشردم و با صدایی بلند فریاد زدم و گفتم:
-ساکت.
همه هم زمان گفتند:
-شما انسان‌ها باعث تمام این اشک‌ها هستید.
و خیره شدم به درختان که ریشه‌هایشان از خاک بیرون بود و به دنبال من هستند.
پا به فرار گذاشتم و عرق ریزان از خواب وحشتناک بیدار شدم.
و خوشا که این ماجرا تنها یک خواب بود و چه خیال وحشتناکی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
3,244
9,329
193
اقیانوس بلاهت
وضعیت پروفایل
ما مثل دمینو بهم ضربه میزنیم تو به من من به اون اون به اون!
به نام خدا
نگاشته:آیلار نظام دوست
موضوع:پر دارد،اما پرواز نمی‌کند!

به طویله رفتم،غوغایی بود.
رو به مرغان کردم و با خنده گفتم:
-کیش...کیش... .
اما هر چه می‌گفتم از جاهایشان تکان نمی‌خورند.
دنبال مرغ قهوه‌ایی کردم و گفتم:
-نمیری؟
ناگهان با سر به در خوردم،حرصی شدم و بالاخره گرفتمش.
بابا جانم آمد و از پدرم که در همان حوالی بود پرسیدم:
-چرا مرغ پرواز نمی‌کند؟
پدرم با هیبت صدایش گفت:
-حکمت خداست،کرمی برای پرواز کوشش می‌کند و مرغ با اینکه پر دارد،تلاشی برای پراوز نمی‌کند.
با کنجکاوی گفتم:
-آخر چرا؟
-گفتم که حکمت خداست.
-خدا چرا نمی‌خواد این مرغ بیچاره پرواز کند؟
پدرم با کلافگی گفت:
-مرغ را از دستانت رها کن و از طویله برو،دامن چین دارت کثیف می‌شود.
با لبخند ملیحی گفتم:
-ای به چشم.
از طویله که بیرون رفتم، با خودم گفتم شاید مرغان در عمل انجام شده قرار نگرفته باشند.)
نردبان را گذاشتم و به همراه مرغ به بالا پشت‌بام رفتم.
مرغ در رها کردم که پرواز کند!
اما به سمت آسمان نمی‌رفت که هیچ به سمت زمین در حال سقوط بود؛ و مادام می‌گفت:
-قد قد...قد...‌‌‌ .
با ناراحتی گفتم:
طفلکی مرغ که پر دارد اما نمی‌تواند پرواز کند.
اما اخر چرا؟
چرا نمی‌تواند پرواز کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
[پایان دوره آموزشی داستانک نویسی تابستانه]
"شما با موفقیت دوره را به اتمام رساندید. "
?خسته نباشید.?
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا