تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مشــاوره ارتقای قلم و توصیفات

  • شروع کننده موضوع سادات.۸۲
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 116
  • پاسخ ها 16
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,938
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
Negar-1698782748322.png

نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

* نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

* در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @Alin628
مشاور: @VIXEN

|مدیریت بخش کتاب|
 
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
درود عزیزدل
لطفا علاوه بر یک پارت از رمانت
بهم بگو خودت فکر می‌کنی کجاها بیش‌تر مشکل داری؟ (توصیفات درونی، بیرونی یا...)
@Alin628
 
ژورنالیست
ژورنالیست انجمن
تیم کتابخوان
Feb
152
411
63
19
درود عزیزدل
لطفا علاوه بر یک پارت از رمانت
بهم بگو خودت فکر می‌کنی کجاها بیش‌تر مشکل داری؟ (توصیفات درونی، بیرونی یا...)
@Alin628
سلام 🌹
حقیقتش من مجموعه داستان های مرتبط به هم دارم می نویسم. شش داستان کوتاهه که مربوط به یک جهان اند در تواریخ مختلفند.

مشکلم اینه که احساس می کنم دایره لغاتم پایینه. نمی تونم اونطوری که باید، چیزی که می خوام رو بیان کنم. و جملاتی که استفاده می کنم به شدت سادند. این چند روز سرماخوردگی شدید داشتم نتونستم بیام داخل انجمن‌.
پارت رو هم الآن ارسال می کنم.
 
ژورنالیست
ژورنالیست انجمن
تیم کتابخوان
Feb
152
411
63
19
به تنها غذاخوری هالیوای مرکزی رسیدند. در چند صد سال قبل، وضعیت غذا به طرز عجیبی آنقدر وخیم شد که سالیانه نیمی از مردم به خاطر گرسنگی می مردند. اما این روز ها گویی خود را با شرایط سازگار تر نشان می دادند. هیچکس طعم و مزه ی گوشت پستانداران را نمی چشید. غلاتی وجود نداشت. همه اش ماهی بود و موجوداتی عجیب غریب و دریایی.
میز و صندلی هایی مکعبی و ساخته شده از سنگ سفید با فاصله هایی معین چیده شده بودند. فضای تاریک و سر پوشیده اش را آتشدان های کوچکی که در گوشه ی دیوار ها مقرر شده بودند؛ بهبود می داد. چیز عجیبی وجود نداشت. گویی به جز لباس های پر زرق و برقشان، از زیبایی و هنر درک دیگری نداشتند.
آروندا روبروی سارا، و زاشاک سمت چپش نشست.
آروندا گفت: نگفتی اسمت چیه؟
زاشاک بلافاصله جواب داد: اسمش میاکاست.
_ من از تو پرسیدم؟
_ انقدر راجع به این بچه سوال نکن.
_ تو الآن نزدیک ده ساله با کل آدم ها قطع ارتباط کردی. من رو هم نگه داشتی فقط به خاطر اینکه تنها کسی بودم که بعد از اون اتفاق باز هم باورت داشتم. حالا بهم بگو این دختر کیه؟
سرش را سمت او خم کرد و آهسته گفت: اون پادشاه گمشدست. تقریبا مطمئنم.
_ چی؟ پادشاه گمشده؟
_ صدات رو بیار پایین.
سرش را پایین آورد و طوری که حرکت ل*ب هایش چندان مشخص نبودند گفت: یعنی تمام پیشگویی های پدرت درست بوده؟
_ اون پدر من نیست.
سارا با چهره ای مضطرب به دو فرد بالغ مشکوکی که روبرویش نشسته بودند نگاه می کرد.
_ اتفاقی افتاده؟
زاشاک گفت: چیزی نیست. نگران نباش.
سارا با عصبانيت گفت: ولی هیچ چیز با قولی که به من دادی هم خونی نداره. تو گفتی کاری می کنی برگردم خونه. اسمت رو خودت بهم نگفتی ولی از زبون اون مرد شنیده بودم. یه جوری حرف می زد انگار باید از قبل تو رو می شناختم. تو واقعا کی هستی؟ چرا آروندا میگه پدرت توی قصره؟ مگه نفرین شده ی داخل جنگل پدر تو نیست؟ پادشاه گمشده کیه دیگه؟ من نمی خوام اینجا بمونم. نمی خوام.
از سر جایش بلند شد و سارا را محکم ب.غل کرد.
_ دیگه ادامه نده. دیگه ادامه نده.
هر لحظه سارا را محکم تر فشار می داد. آروندا بلند شد و زاشاک را از او جدا کرد. رو به سارا کرد و گفت: میاکا! نمی دونی نباید هر حرفی رو به زبون بیاری؟
_ اون یه دروغگوعه. مثل پدرش دروغگوعه.
_ خفه شو میاکا!
_ اسم من ساراست. به من نگو میاکا.
با سرعت از غذاخوری خارج شد. زاشاک به سختی نفس می کشید و به شانه ی آروندا تکیه داده بود.
_ برو دنبالش آروندا.
_ ولش کن بذار بره. اون لیاقت کمک تو رو نداره.
فریاد زد و گفت: میگم برو دنبال.
غروب شده بود. هاله ای صورتی رنگ بر چهره ی نقره ای شهر نشسته بود. از دور فروشنده ها در حال بازگشت به خانه هایشان بودند. نگاهی به سمت راستش انداخت؛ عزمت قصر مرکزی از فاصله ای دور، به خوبی دیده می شد. بغض درون گلویش را قورت داد و به سمت دروازه ی ورودی دوید. مدام مادربزرگش را صدا می زد و حلقه های اشک از چشم های درشتش سرازیر می شد. هیچکس متوجه ی حضور او نبود. مادری که دست پسرش را گرفته بود از کنار او گذشت. یک پیر مرد، که دست های‌ش تا آرنج قطع شده بودند؛ از سمت چپ، از مسیر عبور باریکی که او تاکنون متوجه اش نشده بود خارج شد و به سمت خانه اش حرکت کرد.
به زیر پایش نگریست؛ پر از خون تازه بود. سرش را مایل به چپ کرد و به راه فرعی چشم دوخت. لبخند تلخی روی ل*ب‌هایش نشست، گویی در یک آن اوج بدبختی را به چشم دیده باشد. 10 مرد و زن، با لباس های سفید و تزعینی از جنس خون، روی زمین زانو زدند و سر هایشان را به نشانه ی احترام مایل به پایین آورده بودند. با بازشدن دربی چوبی، که از باریکه ی پایینش رود خونی به راه افتاده بود، همگی ايستادند. جادوگری با سر بریده ی یک کودک از عبادتگاه خارج شد. کف دستش را زیر رگ های بریده گرفت و خون بر سر عبادت کنندگان ریخت. چشم هایش تار می دیدند. و آخرین چیزی که دید و شنید، خنده های بلند جادوگر بود. همانجا روی زمین افتاد و بیهوش شد.
 
آخرین ویرایش:
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
سلام 🌹
حقیقتش من مجموعه داستان های مرتبط به هم دارم می نویسم. شش داستان کوتاهه که مربوط به یک جهان اند در تواریخ مختلفند.

مشکلم اینه که احساس می کنم دایره لغاتم پایینه. نمی تونم اونطوری که باید، چیزی که می خوام رو بیان کنم. و جملاتی که استفاده می کنم به شدت سادند. این چند روز سرماخوردگی شدید داشتم نتونستم بیام داخل انجمن‌.
پارت رو هم الآن ارسال می کنم.
سلام عزیزم
متوجه شدم.
۱. وقتی می‌خوای چیزی رو تعریف کنی، سعی کن ببینی به چی تشبیه میشه؟ گاهی خیلی سخته اما راه میفتی.
۲. قبل نوشتن، کتاب بخون، از افرادی که نگار خاصی دارن، مثلا در نویسندگان ایرانی عباس معروفی برای تشبیه کردن کمکت می‌کنه. البته مراقب باش تکراری ننویسی.
الان پارتتو چک می‌کنم.
 
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
به تنها غذاخوری هالیوای مرکزی رسیدند. در چند صد سال قبل، وضعیت غذا به طرز عجیبی آنقدر وخیم شد که سالیانه نیمی از مردم به خاطر گرسنگی می مردند. اما این روز ها گویی خود را با شرایط سازگار تر نشان می دادند. هیچکس طعم و مزه ی گوشت پستانداران را نمی چشید. غلاتی وجود نداشت. همه اش ماهی بود و موجوداتی عجیب غریب و دریایی.
میز و صندلی هایی مکعبی و ساخته شده از سنگ سفید با فاصله هایی معین چیده شده بودند. فضای تاریک و سر پوشیده اش را آتشدان های کوچکی که در گوشه ی دیوار ها مقرر شده بودند؛ بهبود می داد. چیز عجیبی وجود نداشت. گویی به جز لباس های پر زرق و برقشان، از زیبایی و هنر درک دیگری نداشتند.
آروندا روبروی سارا، و زاشاک سمت چپش نشست.
آروندا گفت: نگفتی اسمت چیه؟
زاشاک بلافاصله جواب داد: اسمش میاکاست.
_ من از تو پرسیدم؟
_ انقدر راجع به این بچه سوال نکن.
_ تو الآن نزدیک ده ساله با کل آدم ها قطع ارتباط کردی. من رو هم نگه داشتی فقط به خاطر اینکه تنها کسی بودم که بعد از اون اتفاق باز هم باورت داشتم. حالا بهم بگو این دختر کیه؟
سرش را سمت او خم کرد و آهسته گفت: اون پادشاه گمشدست. تقریبا مطمئنم.
_ چی؟ پادشاه گمشده؟
_ صدات رو بیار پایین.
سرش را پایین آورد و طوری که حرکت ل*ب هایش چندان مشخص نبودند گفت: یعنی تمام پیشگویی های پدرت درست بوده؟
_ اون پدر من نیست.
سارا با چهره ای مضطرب به دو فرد بالغ مشکوکی که روبرویش نشسته بودند نگاه می کرد.
_ اتفاقی افتاده؟
زاشاک گفت: چیزی نیست. نگران نباش.
سارا با عصبانيت گفت: ولی هیچ چیز با قولی که به من دادی هم خونی نداره. تو گفتی کاری می کنی برگردم خونه. اسمت رو خودت بهم نگفتی ولی از زبون اون مرد شنیده بودم. یه جوری حرف می زد انگار باید از قبل تو رو می شناختم. تو واقعا کی هستی؟ چرا آروندا میگه پدرت توی قصره؟ مگه نفرین شده ی داخل جنگل پدر تو نیست؟ پادشاه گمشده کیه دیگه؟ من نمی خوام اینجا بمونم. نمی خوام.
از سر جایش بلند شد و سارا را محکم ب.غل کرد.
_ دیگه ادامه نده. دیگه ادامه نده.
هر لحظه سارا را محکم تر فشار می داد. آروندا بلند شد و زاشاک را از او جدا کرد. رو به سارا کرد و گفت: میاکا! نمی دونی نباید هر حرفی رو به زبون بیاری؟
_ اون یه دروغگوعه. مثل پدرش دروغگوعه.
_ خفه شو میاکا!
_ اسم من ساراست. به من نگو میاکا.
با سرعت از غذاخوری خارج شد. زاشاک به سختی نفس می کشید و به شانه ی آروندا تکیه داده بود.
_ برو دنبالش آروندا.
_ ولش کن بذار بره. اون لیاقت کمک تو رو نداره.
فریاد زد و گفت: میگم برو دنبال.
غروب شده بود. هاله ای صورتی رنگ بر چهره ی نقره ای شهر نشسته بود. از دور فروشنده ها در حال بازگشت به خانه هایشان بودند. نگاهی به سمت راستش انداخت؛ عزمت قصر مرکزی از فاصله ای دور، به خوبی دیده می شد. بغض درون گلویش را قورت داد و به سمت دروازه ی ورودی دوید. مدام مادربزرگش را صدا می زد و حلقه های اشک از چشم های درشتش سرازیر می شد. هیچکس متوجه ی حضور او نبود. مادری که دست پسرش را گرفته بود از کنار او گذشت. یک پیر مرد، که دست های‌ش تا آرنج قطع شده بودند؛ از سمت چپ، از مسیر عبور باریکی که او تاکنون متوجه اش نشده بود خارج شد و به سمت خانه اش حرکت کرد.
به زیر پایش نگریست؛ پر از خون تازه بود. سرش را مایل به چپ کرد و به راه فرعی چشم دوخت. لبخند تلخی روی ل*ب‌هایش نشست، گویی در یک آن اوج بدبختی را به چشم دیده باشد. 10 مرد و زن، با لباس های سفید و تزعینی از جنس خون، روی زمین زانو زدند و سر هایشان را به نشانه ی احترام مایل به پایین آورده بودند. با بازشدن دربی چوبی، که از باریکه ی پایینش رود خونی به راه افتاده بود، همگی ايستادند. جادوگری با سر بریده ی یک کودک از عبادتگاه خارج شد. کف دستش را زیر رگ های بریده گرفت و خون بر سر عبادت کنندگان ریخت. چشم هایش تار می دیدند. و آخرین چیزی که دید و شنید، خنده های بلند جادوگر بود. همانجا روی زمین افتاد و بیهوش شد.
خب
عزیزم
نثر ساده و روان هیچ مشکلی نداره
اما سعی کن برای نوشتن خلاقیتت رو با خوندن شعر یا تصور کردن اون فضا در ذهنت و بعد تشبیه کردنش به کار بندازی.
حالات رو هم حتما توصیف کن. مثلا وقتی یه نفر داره حرف می‌زنه، لحنش رو توصیف کن. حالت چهره و... .
اینا خیلی مهمه.
درون کرکترها رو هم مقداری توصیف کن.
حالتی که از هر حادثه می‌گیرن و... .
 
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
مثلا:
جادوگر درحالی‌که سر خونین کودک را چون توپ بازی در دست گرفته بود و می‌خندید، از عبادتگاه تاریک خارج شد. سر آن کودک در دستش، چشمانی وحشت‌زده داشت که باز مانده بودند. گیس‌های نازکش در دست جادوگر بودند و خون‌راهه‌هایی از سرش به دهانش می‌ریختند. پوستش، پوستِ ترکیده‌ای بود رنگ پریده و هراسیده. ✅
 
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
من اول توی ذهنم چیزی که می‌خواستم رو تصور کردم. بعد هم جادوگر، هم حالت جادوگر، هم مکان (عبادتگاه تاریک ) هم سر بریده‌ی یه بچه رو توصیف کردم.
اگه مشکل لغوی داری از لغتنامه دهخدا و سایت ابادیس کمک بگیر و روزانه تمرین کن. انشاهای توصیفی بنویس. کتاب بخون، شعر بخون. متون ادبی خیلی کمکت می‌کنن. هم‌چنین الان طبق گفته هام پارتتو ویرایش کن و اینجا بفرست. عجله هم نکن.
 
ژورنالیست
ژورنالیست انجمن
تیم کتابخوان
Feb
152
411
63
19
خب
عزیزم
نثر ساده و روان هیچ مشکلی نداره
اما سعی کن برای نوشتن خلاقیتت رو با خوندن شعر یا تصور کردن اون فضا در ذهنت و بعد تشبیه کردنش به کار بندازی.
حالات رو هم حتما توصیف کن. مثلا وقتی یه نفر داره حرف می‌زنه، لحنش رو توصیف کن. حالت چهره و... .
اینا خیلی مهمه.
درون کرکترها رو هم مقداری توصیف کن.
حالتی که از هر حادثه می‌گیرن و... .
درسته🌹. پس باید مطالعم رو بیشتر کنم
 
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا