تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

شعر اشعار ادیب جان سور

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,568
15,464
218
میان ستاره‌ای
تو را به روزها تقسیم کردم
images

تو را به روزها تقسیم کردم به ماه ها
بیشتر به سال ها و صدها سال تقسیم خواهم کرد
و همیشه خواهم گفت که مرا درک کنی
این قلب را که حتی اگر فرسوده شده باشد
مثلِ دندانی که مینایش ترک برداشته
در برابرش خواهم ایستاند

شعرها سروده می شوند و به پایان می رسند
ما این عشق را
در کجایِ کف دست ها و چشم های قهوه ای رنگت
پنهان کردیم
به آن نگاه کن
درست از همان جا که به روشنایی
رنگ قهوه ای می بارد

در هر انتظاری همه ی روزها تازه می شوند
و همه ی دیروزها و گذشته ها
در را که باز می کنی ، می بینی که کسی نیست
بی راه و چاره ای
آمدن من هم به سویت
این گونه است

دیروز نزدیکِ غروب ابری نارنجی گذشت
بعد همه ی ابرها به یک باره گذشتند
خاطره ها ، خاطره ها شاید تمامشان یک کلمه اند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,568
15,464
218
میان ستاره‌ای
عشق ، در تو آتشی یافت
271.jpg

عشق ، در تو آتشی یافت
خم شد وُ تو را بوسید
دیگر هیچ کسی به انتظار دریا نیست

از نحوه ی گذاشتن آرنج هایت بر روی میز معلوم است
که نمی خواهی روزِ گذرایی را به پایان برسانی
عشق ، در تو امیدی یافت

ای که در لیست مسافران به دنبال مُرده ای هستی
دیگر کسی چشم هایت را نمی شناسد

این را امضا کن
رسیدِ تلگراف یا نامه ای نیست
کسی که بر درت می کوبد
عشقی فراموش شده است
و اتاقت که مثل دمپایی بی نمکی ایستاده
دیگر کسی نمی خواهد چیزی بپوشد

سپس تو که از پنجره ای
مثل نور ماه ای بر خودت می تابی
نه به تو وُ نه به کس دیگری شباهت دارد

و اینک ماهیِ اعماقی در این جای خالی
با تکان دادنِ باله هایش
به هیچ کسی فصلی ناسازگار را پیشنهاد می کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,568
15,464
218
میان ستاره‌ای
درست از درون دوستت داشتم
images

درست از درون دوستت داشتم
مستقیم از چشم هایت دوستت داشتم
از بخارِ نمِ دهانت
از کلمه هایی که صدایت را ساختند
دوستت داشتم
و همانطوری که مرا دوست داشتی
دوستت داشتم
از تاریکی ات که برف بر رویش تلنبار شده

این عشق را
بر هر نقطه ی تنت بگذار
قطره ی آب روی صورتت را
بر سرچشمه اش برگردان
به سوی ایستگاه بی دردی
که همواره پنهانش کردی
بر جان کودکت که گُل می برد ، بگذار
و بر شانه هایت ، شانه های تنگ و باریکت
سردت شده وُ گویی کمی به جلو لبریزش کرده ای
درست در همان جا ، از یک همواری بی نهایت
از مزرعه ی گُل بابونه ای جدا شده
بر آن سینه هایت بگذار
بر گندم گونگی ات ، به رنگِ ردِ سوختگی ای
به کنار افتادگی موهایت
به دو دستگی که آنها را از هم جدا کرده
از پیشانی ات آغاز شده وُ
در قوزک پاهایت ایستاده
یعنی به حزن و اندوهی که از آنِ تو نیست وُ
تو را مثل خلائی در بر گرفته
آن را درون شهری بگذار
که تکه تکه در ذهنت داری
مثل غلت زدن دانه های برف در هوا
هر روز کمی سبکتر شده به طرف هایت
این عشق را
بر هر نقطه ی تنت بگذار

من هر چیزی را که چشیده ام
به دریاها پیوند دادم
هر چه را که می دانم
آنها هم از دریاهایند
تو هم مثل دریا
اگر خواستی
بگذار آن را
عشق را
و پُر از کف اش کن
و پیرش کن که غم را نفهمد
اما صبر کن ، هر دریایی به خودی خود پیر است
یاد نمی گیرد اما یاد می دهد خوشبختی را
عشق ما هم چنین است ، مثل شعرهای خوب
کمی هم برای همه است.
و لباس عروسی ات در طعم دومی اش
باید شبیه لباس اولی خودش باشد
یعنی آنچه عشق را به علاقه بدل می کند
من اکنون مثل غریبه ای هستم که لبخند می زند
مثل کشوری که نمی شناسمش
مثل زمانی که در آن زندگی نمی کنی
درست مثل خود خوشبختی
منتظر من هستی
و همزمان با من به انتظار او نشسته ای
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا