تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند

هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند



تا بریزی دردهایت را درونِ دایره

جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند



عده ای که از شرف بویی نبردند و فقط

نیش هاشان را به مغزِ استخوانت می زنند!



زندگی را خشک-مثل زنده رودت-می کنند

با تبر بر ریشه ی نصف جهانت می زنند



چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای

با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند!



پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند

تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند!



آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان

دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند



امید صباغ نو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به جای این که در شبهای من خورشید بگذارید

فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید



همیشه باد در سر دارم و همزاد مجنونم

به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید



همین که عشق من شد سکّه ی یک پولِ این مردم

مرا بر سفره های هفت سینِ عید بگذارید!



خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی گویم

به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید



ببخشیدم!برای این که بخشش از بزرگان است

خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید!



گرفته ناامیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش

شما آن را به نام کوچکم «امّید» بگذارید



امید صباغ نو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی

بخوان برای من امشب ترانه ای، چیزی...



چقدر فاصله افتاده بین بودنمان

من این ورِ میز، امّا تو آن ورِ میزی...



تو از حوالیِ «مرداد» خسته آمده ای

تو یادگارِ چهل غربتِ غم انگیزی



درونِ حسّ خودت آنچنان فرو رفتی

گمان کنم که بدلکارِ نقش چنگیزی!



کلاه گرچه سرت نیست، شالِ «سبز»ت را-

بگو کجای شبِ تیره ام می آویزی؟!



«زن»ی و از همه مردانِ شهر «مرد»تری!

گذشته است گلویت هم از دمِ تیزی



بیا مُرادِ دلم باش بعد ازین-اصلاً

که گفته است که مرد است شمسِ تبریزی؟!



تو عاشقانه ترین رود سرزمین منی

که هیچ وقت به دریای من نمی ریزی!



امید صباغ نو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کسی که شاهد عشق عجیب من باشد،

بعید نیست که به فکر فریب من باشد



بعید نیست نخواهد که ما به هم برسیم،

و گریه سهم نگاه غریب من باشد



کدام دختر این شهر جز تو لایق بود،

که همنشین دل نانجیب من باشد



خدا همیشه به دیوانه‌ها حواسش هست،

گذاشت سرخترین سیب، سیب من باشد



حسود نیستم اما کسی به غیر خودم،

غلط کند که بخواهد رقیب من باشد



به هرکسی که شبیه تو نیست بدبینم،

اجازه هست که عشقت نصیب من باشد؟!



امید صباغ نو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کسی که شاهد عشق عجیب من باشد،

بعید نیست که به فکر فریب من باشد



بعید نیست نخواهد که ما به هم برسیم،

و گریه سهم نگاه غریب من باشد



کدام دختر این شهر جز تو لایق بود،

که همنشین دل نانجیب من باشد



خدا همیشه به دیوانه‌ها حواسش هست،

گذاشت سرخترین سیب، سیب من باشد



حسود نیستم اما کسی به غیر خودم،

غلط کند که بخواهد رقیب من باشد



به هرکسی که شبیه تو نیست بدبینم،

اجازه هست که عشقت نصیب من باشد؟!



امید صباغ نو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زندگی، بی تو پُر از غم شدنش حتمی بود

با تو امّا غمِ من کم شدنش حتمی بود



همه جا، از همه کس زخمِ زبان می خوردم

این وسط اسمِ تو مرهم شدنش حتمی بود



رگِ خوابِ تو اگر دست دلم می افتاد

قصّه ی عشق، فراهم شدنش حتمی بود



پا به پای من اگر آمده بودی در شهر

این خبر سوژه ی عالم شدنش حتمی بود



بین ما موش دواندند! خودت می دانی

چون که این را*بطه محکم شدنش حتمی بود



سیب و قلیان دو سیب و من و تو... در این حال

شخصِ ابلیس هم آدم شدنش حتمی بود!



شک ندارم که اگر پای تو در بین نبود

«جنّت آباد» جهنّم شدنش حتمی بود...



امید صباغ نو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جادوی چشم های تو را دختری نداشت

جادوی چشم های تو را دیگری نداشت



می خواستم وجود تو را شاعری کنم

این کار احتیاج به خوش باوری نداشت



آتش زدی به زندگیِ مردِ آذری

تقویم قبلِ آمدن ات «آذر»ی نداشت



در چشم هات معجزه بیداد می کند

باید چگونه دعویِ پیغمبری نداشت؟!



یک شهر در به در شده است از حضورِ تو

یوسف هم اینقَدَر، به خدا مشتری نداشت



بر «تختِ» خود بخواب و به «جمشید»ها بگو

این مرد قصدِ غارت و اسکندری نداشت



وقتی که رفت، جنسِ دلش را شناختم

او یک فرشته بود، اگرچه پری نداشت...



امید صباغ نو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جادوی چشم‌های تو را دختری نداشت
جادوی چشم‌های تو را دیگری نداشت

می‌خواستم وجود تو را شاعری کنم
این کار احتیاج به خوش باوری نداشت

آتش زدی به زندگیِ مردِ آذری
تقویم قبلِ آمدن ات «آذر»ی نداشت

در چشم‌هات معجزه بیداد می‌کند
باید چگونه دعویِ پیغمبری نداشت؟!

یک شهر در به در شده است از حضورِ تو
یوسف هم اینقَدَر، به خدا مشتری نداشت

بر «تختِ» خود بخواب و به «جمشید»ها بگو
این مرد قصدِ غارت و اسکندری نداشت

وقتی که رفت، جنسِ دلش را شناختم
او یک فرشته بود، اگرچه پری نداشت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا