تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,566
15,433
218
میان ستاره‌ای
اشعار زیبای حکیم سنایی غزنوی

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی
بری از خو*ردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
نبد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی، نه بگردی، نه بکاهی، نه فزایی
همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی
همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی
ل*ب و دندان «سنایی» همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,566
15,433
218
میان ستاره‌ای

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی
به ل*ب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجه ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,566
15,433
218
میان ستاره‌ای

گفتی که «نخواهیم تو را گر بت چینی!»
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی، بنشینم
بر دیده خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی و مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با ما به زبانی و به دل با دگرانی
هم دوست‏تر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا بر سر جنگی؟
من بر مهرم تو چرا بر سر کینی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راهنمایی

همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی

تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی

بری از خو*ردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی، نه بگردی، نه بکاهی، نه فزایی

همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی

ل*ب و دندان «سنایی» همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی

به ل*ب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به

که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی

نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو

تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا

تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجه ما غلطی کردست این راه مگر

خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
گفتی که «نخواهیم تو را گر بت چینی!»

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی

بر آتش تیزم بنشانی، بنشینم

بر دیده خویشت بنشانم ننشینی

ای بس که بجویی و مرا باز نیابی

ای بس که بپویی و مرا باز نبینی

با ما به زبانی و به دل با دگرانی

هم دوست‏تر از من نبود هر که گزینی

من بر سر صلحم تو چرا بر سر جنگی؟

من بر مهرم تو چرا بر سر کینی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود

سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود

در راه من نهاد نهان دام مکر خویش

آدم میان حلقه آن دام دانه بود

می‌خواست تا نشانه لعنت کند مرا

کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود

بودم معلم ملکوت اندر آسمان

امید من به خلد برین جاودانه بود

هفصد هزار سال به طاعت ببوده‌ام

وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود

آدم ز خاک بود من از نور پاک او

گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود

گفتند مالکان که نکردی تو سجده‌ای

چون کردمی که با منش این در میانه بود

جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن

کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود

دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید

صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود

ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست

ره یافتن به جانب‌شان بی رضا نبود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
رازی ز ازل در دل عشاق نهانست

زان راز خبر یافت کسی را که عیانست

گر ماه هلال آید در نعت کسوفست

ور تیر وصال آید بر بسته کمانست

کاین کوی دو صد بار هزار از سر معنی

گشتست کز ایشان تف انگشت نشانست

قاف از خبر هیبت این خوف به تحقیق

چون سین سلامت ز پی خواجه روانست

این چیست چنین باید اندر ره معنی

آن کس که چنین نیست یقین دان که چنانست

نظم گهر معنی در دیده دعوی

چون مردمک دیده درین مقله نهانست

در راه فنا باید جانهای عزیزان

کاین شعر سنایی سبب قوت جانست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
غریب و عاشقم بر من نظر کن

به نزد عاشقان یک شب گذر کن

ببین آن روی زرد و چشم گریان

ز بد عهدی دل خود را خبر کن

ترا رخصت که داد ای مهر پرور

که جان عاشقان زیر و زبر کن

نه بس کاریست کشتن عاشقان را

برو فرمان بر و کار دگر کن

سنایی رفت و با خود برد هجران

تو نامش عاشق خسته جگر کن

ولیکن چون سحرگاهان بنالد

ز آه او سحرگاهان حذر کن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان

گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان

چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل

بی گمان آنگه تو از مع*شوق خود یابی نشان

چون ز خود بی‌خود شدی مع*شوق خود را یافتی

ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان

چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن

تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان

آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات

گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان

گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات

گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان

حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی

عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان

هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود

شرط ما اینست اندر دوستی دوستان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا