تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

شعر اشعار فرناز خان احمدی

  • شروع کننده موضوع Kallinu
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 444
  • پاسخ ها 4
انجمن کافه نویسندگان

می خواهم بروم

و سال ها

کنار خورشید دراز بکشم

می خواهم کسی نباشد

که بیدارم کند

کسی نباشد

که یادم بیاورد به خانه برگردم

و با نوک انگشت هایم

دیوارها را نوازش کنم

می خواهم بروم

چون تو را دوست دارم

و حس می کنم قلبم

هیچ کجای زمین جا نمی شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

من را مثل تاریکی
در چمدان کوچک ات جا بده
یا مثل تکه ای از روشنایی
بگذار گلوبندت باشم
من را
مثل شعری کوتاه
با باغ های میوه و ذره های چرخان نور
در دهانت آب کن
تو باید
همان پنجره ی بدون قاب باشی
که اصالتش به خورشید می رسد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

امروز
در خیابانی بلند
عابری بودم
که دنبال صورتش می گشت
وسط حیاطی بزرگ
شیر آبی بودم
که خیره به دیوار رو به رویش
چکه چکه غمگین تر می شد
امروز در اتاق
کتابخانه ی کوچک را
بارها به هم ریختم
و کلمه ها
در حرارت دست هایم ذوب می شدند
این بار بیا
کمی نزدیک تر کنار هم دراز بکشیم
پیش از آن که مرگ
ل*ب هایمان را از ما بگیرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

چیزی درون توست
که زمان را به عقب برمی گرداند
به میوه های نیافتاده از درخت
به قطره های جدا نشده از ابر
به دقیقه های قبل و قبل تر از آن
که مادر هنوز مقابل آینه ایستاده بود
با گونه هایش... دو مهتاب گم شده در خانه
و گیسویش
که تاریکی را جابه جا می کرد
تو زنده ای
و تمام جهان
با نگاه ها و صداهایش
درون تو به رق*ص در آمده ست
تو زنده ای و پشت چهره ات
خورشید بارها م*ست می شود
بارها آواز می خواند
وچکه چکه عرق می ریزد
چیزی درون توست
که زمان را جلو می برد
به روز هایی که تنها
تصویر دست هایت
پرده ها را کنار می کشد
و پنجره های اتاق را
نیمه باز می گذارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا