"ای آدمها
دردم میدهید
اما عزیزتان میدارم
نزدیکتان میدانم
آیا ندیدهاید
لیسهی سگ را
بر
دستِ سنگانداز؟!
من
امروز
مسخرهی عالمام
مضحکهی خاص
به قصهیی مانندم
ملالآور
بیمعنا
اما
من
میبینم
عبورِ آن کس را
که هیچکس نمیبیند
از کوهسارِ زمان
میبینم
فرودِ ۱۹۱۶ را
بر تاجِ خارِ انقلاب
بر پیشاپیشِ خیلِ گرسنگان
بر مسندی که نمیبیند
که ناتوان است از دیدناش
چشمِ کوتولهی مردم
زیرا
من
هر آنجایم که درد آنجاست
زیرا
من
بر هر دانهی اشک
مصلوب شدهام
من
گناهانام
یکسر
نابخشودنیست
زیرا
من
در جانِ خود
سوزاندهام
محبت نه،
کشتزارهای محبت را!"